تو که خاکتو نبردن
آبتو نبردن
گوش کن
اون روز خواهر پریا (یکی از بچههای دفتر) اومده بود دفتر. ما هم مثل همیشه در حال مسخره بازی بودیم. یهو به هادی گفتم زشت نباشه این طوری داریم هی مسخره بازی در میاریم میخندیم؟ هادی گفت نه. بعد برگشت به سمت خواهر پریا گفت میدونی دیگه ما همهمون دیوونهایم؟ اونم خندید و گفت آره میدونم. همه خندیدن و به مسخره بازی
بزرگ شدن اونجاش بده که وقتی میری سر مزار، دیگه مثل قدیما ۵ دیقهای برنمیگردی خونه.
از این مزار به اون مزار
از این مزار به اون مزار
از این مزار به اون مزار