چند هفته پیش واتساپم مشکل پیدا کرده بود و تاریخ تمام چتهای من رو میزد 13 فوریه سال 2083 !!!!! دو روز به همین منوال گذشت و من تو این مدت با کلی آدم چت کردم. از جمله بابای دوستم بابت تبریک عید فطر. بعد دو روز، تنظیمات تاریخ گوشی رو از حالت اتوماتیک گذاشتم رو دستی و مشکل حل شد. ولی یه مشکل جدید پیش اومد. چت من و بابای دوستم برای همیشه موند اولِ اول. انگار که پین شده. چرا؟ چون من آخرین پیام رو دادم و به تاریخ 13 فوریه سال 2083 ثبت شده. از عید فطر تا الان ایشون بالای بالاست :)) بعدش هم هیچ موقعیتی پیش نیومده که یه چیزی بگم یا یه چیزی بنویسم پاک کنم. اولش با بخنده به خودم میگفتم کی میخواد تا سال 2083 صبر کنه که این موضوع حل بشه آخه :)) ولی بعدا راه حل دیگهای به ذهنم رسید. باید تا 30 تیر صبر کنم تا عید قربان رو بهشون تبریک بگم تا بالاخره این مشکل حل بشه.
بالشی که اتوماتیک سرد بشه نساختین، قبول. حداقل یه بالش بسازین گرم نشه. چیه این توده نرم با ظرفیت گرمایی ویژه صفر؟
4 تا صفر از پول کم کنین ولی با صفرهای پول من کاری نداشته باشین.
1. بکاپ. بکاپ واقعی. از همه چی. از اون مهمتر، بشه از بکاپ استفاده کرد و مطالبو برگردوند.
2. درست شدن آمارگیر. آمارگیر بعضا درست کار نمیکنه. بعضی اطلاعات اضافی هم میده که بدرد نمیخوره. از آمار هم بشه خروجی گرفت.
3. قسمت css و html درست بشه. وقتی اسکرول میکنی صفحه هی میپره. با گوشی کار میکنی نمیشه کپی پیست کرد.
4.به نظرات همدیگه بشه جواب نوشت.
5. تو قسمت کلمات کلیدی و موضوعات، چند تا پست رو انتخاب بکنیم بعد تگ رو یه جا اضافه بکنیم.
6. مهمترین خواسته: وبلاگ خودشو بروز بکنه. با بلاگرا حرف بزنه. اگه مشکلات هست از مشکلات بگه. اگه خسته شده از خستگیش بگه. اگه میخواد ول کنه بره، بیاد بگه. هیچی بیشتر از این اذیت نمیکنه که تو دوسال گذشته فقط 6 تا پست گذاشته. حس میکنم انگار یکی ولم کرده. براشون مهم نیستم. بیان بدون هیچ چشمداشتی این همه امکانات گذاشته در اختیار ما تو طول این سالها. بیانصافیه بدون تشکر ازش ایراد بگیریم. ولی این حرف نزدن، این سکوتهای طولانی، آدمو اذیت میکنه.
سرباز جدید اومده. ۲۸ سالشه. بچه بزرگش هفت سالشه. و من هنوز به این فکر میکنم که
تقسیممون کردن. شهر خودم نیستم. دسترسی به اینترنت نخواهم داشت. در نتیجه تا اطلاع ثانویه نیستم. پست آماده هم ندارم. دوست نداشتم این طوری خدافظی کنم ولی خب چارهای نیست انگار
از وقتیو دمو آلبوم دراومد میدونستم قراره از این آهنگ خوشم بیاد. مخصوصا اونجاش که میگه:
تو برگزیده نبودی، قبول کن که نبودی
قبول کن که رسولی، بدون معجزه هستی
بلند مسئله هستی، ولی بدون کتابی
کاری که نداری یکشنبه؟
اگه داری بگو ها ناراحت نمیشم
فقط دیگه باهات حرف نمیزنم
با چک کردن برنامه خاموشی برق آن روز
دیروز استارت قالب تابستون رو زدم. امیدوارم همونی بشه که میخوام.
بعضی از روزها نباید تموم بشن. بعضی از روزها رو باید قاب کنی بزنی گوشه دلت. حس بعضی روزها، میتونه ماهها شارژت کنه. بعضی روزها، اندازه یه ماه میخندی؛ دلت شاده؛ حرفهای خوب میشنوی؛ تو هم حرف میزنی؛ مثل بقیه جاهای دیگه سکوت نمیکنی؛ هیچکس نقاب نزده؛ هیچکس نقش بازی نمیکنه؛ میتونی آینه صاف و زلال دل بقیه رو ببینی. بعضی از روزها نباید تموم بشن.
آهنگ مورد علاقهتونو نذارین رو آلارم گوشی. بعد اینکه یه مدت با صداش از خواب بیدار شدین،
سی سال بعد قرار به خودم بگم
مگه میشه صدای جیغکشیدنشو بشنوی و حالت بد نشه؟
همزمان که حبیب داد میزنه "به شبنشینی خرچنگهای مردابی" از اون ور سوگند میگه "تقویم روی میخ دیوار نیس" منم با دو تا خواننده آهنگارو زمزمه میکنم و کانتر 29 نفره میزنم
آذرماه تو دانشگاه نمایشگاه داشتیم و من باید واسه اختتامیه کلیپ درست میکردم. با خستگی یه هفته نمایشگاه و اعصابخردی ناشی از عدم اختیار واسه تصمیمگیری برا کلیپ، به هر مصیبتی بود، 7 8 ساعته کلیپ رو واسه فرداش که اختتامیه بود، درست کردم. درعین ناباوری کلیپ بخاطر یک سری کجسلیقگی، به افتضاحترین شکل ممکن پخش شد. طوری که ترجیح میدادم پخش نشه تا اینکه اونطوری پخش بشه. هم عصبانی بودم هم ناراحت. هر کی بهم میرسید بهش میپریدم. تمام تلاشها و اعصابخردیها و زحمتام با یه حرکت نابود شدهبود. اون اتفاق تموم شد و من چند ساعت بعدش حالم بهتر شد.
این همه دریانورد شهید شدن. تو یه روز. پدر و مادرشون مگه یه روزه اینارو بزرگ کرده بودن که یه روزه از دستشون دادن؟ 30 سال زحمت کشیدن، خون دل خوردن تا جگرگوشهشون قد بکشه. حالا کی میخواد جوابشونو بده؟ کی میتونه آرومشون کنه؟ چند سال باید صبر کنن تا داغ دلشون کمتر بشه؟ مگه اصلا داغ دل کم میشه؟ وقتی من بخاطر تلاش چند ساعتهام اون قدر ناراحت شدم، پدر و مادر این عزیزا باید چقدر ناراحت باشن؟ خدا خودش به دادشون برسه
1. نمایشگاه به خوبی و خوشی تموم شد. این دفعه باعث شد دوستانی مثل نرگس، هلما و آذری قیز رو از نزدیک زیارت کنم. چقدر این دیدارها لذتبخشند بماند که حافظهام یه جاهایی کلا نات ریسپاند بود :))
2. در این یه هفته به دو مورد خودشناسی رسیدم:
- توانایی دلداری دادنم فاجعهست. هیچ حرف مفیدی نمیتونم بزنم. نمیدونم اصلا باید چی بگم. یعنی اگه بخوام یکیو از حالت غم و ناراحتی برسونم به حالت خنثی یه هفته باید تلاش کنم ولی در عوض، حالت خنثی رو خیلی راحت میتونم به حالت شاد تبدیل کنم.
- وقتی عصبانی میشم، ترسناک میشم :| اینو مستقیم بهم گفتن :))
باز نمایشگاه
باز خستگی لذتبخش
باز حسای خوب
باز ناهارهای دیروقت
باز صدای خندههای دوستا
باز دعوا سر اینکه کی آهنگ باز بکنه
باز تلاشهای نافرجام من برای پلی کردن آهنگای تی ام بکس در فضای عمومی دانشگاه :))
خوشحال میشم اگه کسی تبریز بود تشریف بیاره :)