اسمش «واحد» بود. اولین روزی که رسیدم یگان، ده روزش مونده بود تا تموم کنه. متولد ۷۸. ریش پرپشت هیکل درشت. بیشتر بهش میخورد ۳۰ ساله باشه. یک شرور به معنای واقعی. ۲۸ تا پرونده قضایی داشت که ۱۵ تاش منجر به زندان شده بود. خلافی نبود که نکرده باشه. بچهها تعریف میکردن یه بار یه فشنگ گم کرده بود، عین خیالش نبود (دادگاه نظامی داره گم کردنش) زنگ زد به دوستاش، تو یه ساعت ۳ تا واسش فشنگ آوردن. اون ده روز اول خدا خدا میکردم زود تموم بشه. تصور اینکه شبا با فاصله دو متری ازش میخوابم، خواب از سرم میپروند. به هر مصیبتی بود اون
به سرهنگ مملکت گفتن بنویس "سه هزار ششصد و هفتاد و سه" نوشت 3000673. وقتی میگفتیم اشتباهه، قبول نمیکرد
شهریور بود. صبحها هوا گرمه گرم بودو شبها، سرد میشد. دوران آموزشی بودم. گروهان به صف داشت میرفت به سمت نمازخونه برای نماز ظهر. رسیدیم دم در نمازخونه. فرمانده مثل هر روز شروع کرد به نطق کردن. یکی از بچهها شیطنتش گرفت. یا چیزی گفت یا یه صدایی درآورد. فرمانده پرسید کی بود. جوابی نیومد. دوباره پرسید. همچنان بیجواب. عصبانی شد. حالت شنا داد. یعنی باید حالت شنا میگرفتیم. آسفالت زیرپامون بخاطر آفتاب داغ داغ بود. دفتری که دستم بود رو گذاشتم زیر دست چپم. حدود یه دیقه طول کشید حالت شنا. از زمین که بلند شدم، دیدم کف دست راستم تاول زده. درست . 19 ماه از اون اتفاق میگذره ولی همچنان جاش درست نشده.
یاد یه خاطره از سربازیام افتادم. قول داده بودم از سربازی دیگه چیزی تعریف نکنم ولی حالا که کامنتها بستهست میگم. میگرنم عود کرده بود. اونقدر شدید که اورژانس اومد بردتم بیمارستان. بگذریم که آمبولانس طوری رانندگی میکرد که اگه سنگ کلیه داشتم همونجا دفع میکردم از بس تکون خوردم. تو بیمارستان بهم قرص دادن. بهتر شد حالم. وقتی برگشتم یگان، شب بود. از بیخوابی داشتم میمردم. فقط میخواستم چند ساعت پشت سر هم* بخوابم. افسرنگهبان هر یه ساعت میومد بیدارم میکرد میپرسید «خوبی؟»
* من پستهام 12-24 بود. یعنی 12 ساعت پست میدادم. 24 ساعت استراحت. دوستایی داشتم که 2-4 بودن. 2 ساعت پست، 4 ساعت استراحت که عملا 3 ساعت میشد خوابید. دیر اومدن پست بعدی، لباس پوشیدن و در آوردن، رفتن به پست و برگشتن نزدیک یه ساعت طول میکشید. یعنی تو طول روز نمیتونستن بیشتر از 3 ساعت پشت سر هم بخوابن. و این شرایط رو باید 40 50 روز بیوقفه تحمل میکردن تا نوبت مرخصیشون برسه. 40 روز پشت سرهم 2-4 پست دادن نه تنها غیرقانونی بود، بلکه ظلمه. ظلم. از کسی که اجازه نداشت تو طول روز 5 - 6 ساعت پشت سرهم استراحت کنه انتظار داشتن از جون خودش بگذره و از میهنش دفاع کنه. سر پست نخوابه. عین اون مثل که "سگ را گشادهاند و سنگ را بسته!". همه بچهها عصبی میشدن، هیشکی تو حالت عادی نبود. همه دنبال دعوا میگشتن ناخوادآگاه. هر روز جرو بحث، هر روز دعوا بین بچهها. دعوا هم که علنی میشد، تنبیه واسه همه بود. دوباره یه دعوای دیگه بابت تنبیه دستهجمعی بین کسایی که دعوا نکرده بودن با اونایی که مقصر بودن و ... همین جوری ادامه پیدا میکرد. من فقط یه ماه 2-4 پست دادم. حتی منم خشن شده بودم، زود از کوره در میرفتم. ولی میدونستم با دعوا چیزی حل نمیشه.
چناره پاوزه میگه بزرگترین توهین به یک انسان، انکار رنج اوست. بهم توهین شده. هم تو واقعیت، هم اینجا. دیگه یک کلمه نمیخوام از سربازی بنویسم. من سعی میکردم خاطرات خندهدارمو تعریف کنم و یا به شکل طنزآمیزی تعریفش کنم؛ چه برسه بخوام سختیهای غیرقابل وصفشو توصیف کنم. دیگه بسه.
سرباز جدید اومده. ۲۸ سالشه. بچه بزرگش هفت سالشه. و من هنوز به این فکر میکنم که
دو نصف شب بود. اومدم پستُ از مهدی تحویل بگیرم. گوشیمُ که برگردوند، متوجه شدم دیتا روشنه. رفتم اینستا، دیدم معشوقاشُ سرچ کرده. فضولیم گل کرد. رفتم تو پیجش. بیو زده بود married with reza.
تو اینه که هروقت اراده میکنی چایی هست
غم نبودنت توی افتتاحیه خیریه امسالو چه جوری تحمل کردی؟ خیریهای که سه سال توش زحمت کشیدی، جون کندی، عرق ریختی، گریه کردی، خندیدی و حالا، مجبوری وسط بیابون باشی و پست بدی؟
شب ساعت ۳، تو هوای ۵- درجه، با جلیقه ضدگلوله، رو آسفالت بخوابی تا
قبل سربازی حتی فکرشو نمیکردم یه روز میرسه که من با داداشم اینقدر تلفنی حرف بزنم
سگ، گرگ، روباه، سمور، جغد، الاغ، گوسفند، خرگوش و هزاران نوع حشره که حتی اسمشونو نمیدونم، همهاشو اینجا دیدم. یگان نیست که
عسل، شادی، مهسا، المیرا، فرشته، مهتاب، الناز، بهناز. اسمهاییه که بچهها رو همدیگه گذاشتن و از صدا کردن همدیگه مشعوف میشن. منم شدم روشنک. بعد سربازی قراره یه کتاب چاپ کنم، از این جیبیا، با عنوان
تازه از سنندج انتقالی گرفته بود به اینجا. ۲۳ ساله، با صورت آفتابسوخته که معلوم بود بخاطر کار کردن زیاد زیر آفتابه. اولین پستی که قرار شد وایسته همون روز اول، از ساعت ۷ عصر تا ۷ صبح فرداش بود. هر کاری کردم دلم نیومد شب اول ۱۲ ساعت پست بده. روز اول سهله، هفته اول آدم تو کماست ( اصطلاح بچههای اینجاست). شب قبل خاموشی به افسر نگهبان گفتم شب بیدارم کن چند ساعت جاش وایستم. گفت خودت مگه فردا صبح شیفت نیستی؟ گفتم آره هستم ولی جای بهنام هم وایمیستم. قبول کرد. شب ساعت سه اومد کنار تختم و آروم گفت خوابت نمیاد؟ از خواب بیدار شدم. لباسامو پوشیدم. رفتم سر پست. بهنام با دیدنم تعجب کرد. وقتی فهمید میتونه بره ۳ ساعت بخوابه خوشحال شد و تشکر کرد. خوشحال بودم. به خودم گفتم خدا بیجواب نمیذاره. نذاشت. علی همون لحظه از تو جیبش گوشیشو در آورد. یه هفته بود کابل شارژش خراب بود و شارژ نمیکرد. یکی تازهاشو خریده بود. چی از این بهتر؟ ۷۰ سال پست دادن با آهنگ راحتتر از یه ساعت پست بیآهنگه. گفتم خدایا شکرت. آهنگو پلی کرد و تا ساعت دوتایی دوبس دوبس کنان پست دادیم.
به طرز قابل توجهی بیشتر دروغ میگم و این اصلا خوب نیست
امروز نوبت نوشتن سالنویس امساله و من نیستم که بنویسمش
بعد کلی تلاش و حفظ تدابیر امنیتی، سر پاس شبانه با گوشی دوستش وارد اکانت میشود و با دیدن ۵۷ نظر جدید گل از گلش میشکفد در ساعت
+کامنتارو هر وقت اومدم مرخصی جواب میدم. شرمنده
عین این فیلمایی که به شخصیت اصلیش میگن فقط یه روز از عمرت مونده، سعی کن از این یه روز بهترین استفاده رو بکنی، من هم تمام تلاشم این بود که از این یه هفته مرخصیم به بهترین شکل استفاده کنم؛ و خداروشکر استفاده کردم. خیلی بیشتر از تصورم. سارا رو دیدم. علی و هاجر و میلاد رو دیدم. علی اپلای بلژیکاش درست شده و این ماه قراره بره. میشه گفت تقریبا آخرین باری بود که میدیدمش برای مدتها. استاد عزیزم رییس دانشکده شده، رفتم حضوری بهش تبریک گفتم. پرنا تو یه کافیشاپ باریستا شده رفتم اونو دیدم. امیرحسین رفته سربازی باهاش حرف زدم کلی. مصطفی تهرانه، باهاش حرف زدم. امین شدیدا درگیر کاره با این حال رفتم دیدمش. یه نمایشگاه عکس رفتم؛ با موضوع مینیمال. ساناز و امیررضا رو دیدم. دو تا فیلم دیدم. کلی آهنگ گوش کردم. تو کارای خونه کمک کردم. کلی نون خریدم :)) سعی کردم تا جایی که میتونم اینجا باشمو پست بنویسم (سه چهار تایی پست آماده نوشتم محض اطلاع). میخوام بگم خیلی از این یه هفتهام استفاده کردم و از این بابت خیلی خوشحالم. سخته حرفم
یه روز که داشتم سر پست قدم میزدم، یه موضوع به ذهنم رسید. اینکه چه چیزایی منو یادم دوستام میندازه. به دوستام فکر کردم و دنبال اولین نشانهای بودم که با شنیدن یا دیدنشون یاد اونا مبفتم. وقتی اومدم مرخصی، مصاحبه نیکولا رو شنیدم، گفتم باید پست خودمو در مورد نشانهها بنویسم.