دوستم زنگ زده میگه واسه عکاسی جشن فارغ التحصیلی چند میگیری. قیمتمو گفتم.
گفت من میدونم که قیمتش اینقدره [خودش عکاسه] ولی ما این همه بودجه نداریم. بچههامون خسیساند. تازه، مسئول جشن بهم گفته اگه دوست واقعیته نباید پول بگیره.
گفتم برو بهش بگو اگه دوست واقعی تو باشم اتفاقا باید واسهام کار جور کنی که پول در بیارم نه که مفت کار کنم.
کاری که نداری یکشنبه؟
اگه داری بگو ها ناراحت نمیشم
فقط دیگه باهات حرف نمیزنم
+ خیلی وقته پست نمیزاری اینستا، مثل من.
- آره دو تاییمون کلا پست نمیزاریم.
+ لایک هم نمیکنی مثل من.
- چرا یکی دوتا بعضی وقتا.
+ ولی من لایک نمیکنم. نگاه میکنم ولی لایک نمیکنم
(چند دقیقه بعد یکی از دوستان مشترک، فیلمی قدیمی پست کرد که خاطرههای زیادی رو تداعی کرد برای هردومون)
- حرفت تاثیر گذاشت رفتم لایک کردم.
+ آره. منم لایک کردم. آخرین لایک قبل این لایک برمیگرده به ده روز پیش.
- واقعا یا همینطوری میگی؟
+ واقعا. آخرین لایکمو 5 اکتبر زدم.
- دور موندم ازت انگار. تعجب میکنم بعضی وقتها از آمارهایی که یادت میمونه بعد یادم میفته که رامینی تو
+ :))
گفتم : معیارت چیه ؟
گفت : خوش اخلاق باشه . بخاطر خودش میگماااااا . خودش اذیت میشه بعدا
+ بحث به هیچ وجه جدی نبود . نیاین بگین این پست فلانه و بیسار
گفتم : سلام سید حالت چطوره؟
با صدای بلند و کشیده گفت : عاااالللییییی
گفتم : حال خندوانه ای های توی خونه چطوره ؟
با مصطفی قهر بودم . علی میدونست ک قضیه چیه و چرا باهاش قهرم . یه ماه گذشت . با مصطفی آشتی کردم . باهم رفتیم بیرون . فرداش علی پرسید با مصطفی آشتی کردی ؟ گفتم اره . گفت دیدم دیروز با هم بودین . خیلی خوشحال شدم ک باز آشتی کردین باهم . اون روز فهمیدم علی خیلی رفیقه . خیلی . میتونست اون جمله رو نگه . می تونست بگه "موقع مشکلات و دعوا ک میشه میای پیش من ، خوشی ها و بیرون رفتن هات با اونه " ولی نگفت
بعد 5 دیقه سخنرانی در مورد مسایل سیاسی، سکوتمو شکوندم و گفتم من زیاد اهل اینجور چیزا نیستم . برگشت گفت منم همین طور . من :|
صندلی پشت نشسته بودم . 3 تایی مون هم خسته بودیم . خسته نهار اون روز . دلیل خستگی هم بخاطر این بود ک واسه یه نهار معمولی، گروه 30 نفری تو تلگرام باز کرده بودن و از یه ماه پیش داشتن هماهنگ میکردن . هر روز بحث بود تو گروه .
گفت "خدا رو شکر . کار سخت امروزم انجام دادیم . "
گفتم "پس قورباغه امروزو قورت دادی ."
خیلی با هیجان گفت "آره . خوندی اون کتابو ؟"
نمی خواستم ضایع اش کنم ولی نشد . گفتم نه
- با شنیدن "این" بعنوان ضمیر اشاره با لحن اعتراضی گفت : "این به درخت میگن"
+ خندید گفت " این رو به درخت نزدیک میگن"
+ خدافظ مدیریت عجیب
- پاییز یهو میاد ، تو یه روز
+ آمل بابل قائم شهر
- :))) چطوری داااش ؟ چی شدی ؟
+ خیره ام به آفاق مغربی
- تو بیا
+ زَنی ز نِی زدن نِی زنی خوشش آمد ، این خوب نیست
- شما که گردنت بلنده ببین بهار کدوم وره ؟
+ بهار دلکش رسید دل به جا نباشه ؟ انصافانه ست ؟
- دلبر که ما این همه خاطرخواهشیم
+ اون دو تا کین ک زل زدن به ما ؟
- :)))))
+ شب بخیر
- شب بخیر :)
- زدم تو خط آهنگای فرهاد
+ فرهاد مهراد ؟
- آره
+ فرهاد عالیه ... شنبه روز بدی بود ، روز بی حوصلگی
وقت خوبی ک میشد ، غزلی تازه بگی
پ.ن. بعد ده دوازده سال ، برای اولین بار ، تو سلیقه موسیقایی من و مصطفی یه نقطه مشترک پیدا شد