مامان میپرسه "فلان دختر چطوره؟" میدونم منظورش ازدواجه. میگم "نه مامان ول کن"
هر موقع مامان بهم میگه فلان چیزو یه ساعت دیگه یادم بنداز، یه بار همون لحظه بعد از تموم شدن حرفش میگم مامان فلان چیزو گفته بودی، یه بارم فرداش میگم که مامان گفته بودی یادت بندازم. معمولا جوابی نمیگیرم جز تکون دادن سر
بعضا حرفای مامانو به خودش میگم محض خنده. یه بار وسط غذا پختن با یه لحن کشیده ازش پرسیدم "دستاتو شستی ماماااااااان؟" خیلی خونسرد گفت "آره چاه توالت گیر کرده بود. بازش کردم اومدم آشپزخونه" تا من باشم باهاش شوخی نکنم
مامانم تعریف میکنه:
یه روز خونه نبودی، داشتم اتاقتو مرتب میکردم که زیر تختت کادو پیدا کردم. یواش بازش کردم دیدم توش یه هست. به خودم گفتم به من چه. داره واسه آیندهاش برنامهریزی میکنه. واسه دوستدخترش (:/) خریده حتما. کادو رو برگردوندم سرجاش. سعی کردم فراموشش کنم. هفته بعد روز مادر بود. بهم کادو دادی. کادوتو باز کردم. روسری سبز رو دیدم و خندم گرفت