تازگیا به این نتیجه رسیدم که "با هرکی مثل خودش رفتار کردن" اشتباهه. در تضاد با هویت و شخصیت ثابته. چیزی مثل آینه که هیچ هویتی از خودش نداره. همش بقیه رو نشون میده. اگه چیز بدی جلوش باشه، بد نشون میده، اگه چیز خوبی باشه، خوب نشون میده. ما نباید بقیه رو نشون بدیم. ما باید خودمونو نشون بدیم. اگر کسی خوبی کرد بهمون، بهش خوبی کنیم. اگر بدی کرد، بدی نکنیم، اگه نمیتونیم بهش خوبی هم کنیم، بدی هم نکنیم. ولش کنیم. ازش دور بشیم.
بازی "کی از همه بدبختتره؟" یه بازی دوسر باخته. برنده بازی، از همه بدبختتر و بازنده بازی، یه بازنده بدبخته.
تد استرجن میگه نود درصد همه چیز مزخرفه
وقیحتر از شاعری که گفته "لااقل بهتر از دو نفر آخری، تو نفر آخری، دلبرجان" خوانندهایه که این شعرو واسه خوندن انتخاب کرده
گیر کردم بین یه سری آدمای نژادپرست که هر روز دم از معرفت و مرام میزنن ولی کافیه بحث از نژاد و تبار بشه. چنان با افتخار از قومیتشون دفاع میکنن که آدم تعجب میکنه چطور میشه به چیزی که هیچ گونه روش کنترل و اختیار ندارن سینه سپر کنن و ازش دفاع کنند. آدما فقط میتونن به رفتارشون افتخار کنن به کارایی که کردن، نه به چیزایی مثل قوم و زبان و مذهب. دیدن این تعصبات همیشه برام زجرآور بوده. من انتظار داشتم آدمای تحصیل کرده از این نوع عصبیتها کمتر نشون بدن ولی میبینم نه. تحصیلات به هیچ وجه تاثیر نذاشته. بارها خواستم ازشون بپرسم تو میتونستی تو یه شهر دیگه بدنیا بیای؟ تصمیم گرفتی که نژادت این باشه؟ اگه نه پس چرا داری ازش بیخود و بیجهت ازش دفاع میکنی؟ کاش فقط دفاع کردن باشه. کار به پرستیدن رسیده و همچنین نفی بقیه رقبا. پیش اومده که از من خواسته شده که همزبونهامو حمایت بکنم ولی همیشه تلاشم این بوده که از حق دفاع کنم. حق ثابت نیست. ممکنه یه بار همزبان من محق باشه، یه بار هم طرف مقابلش. پس باید همیشه دنبال این باشم که بفهم حق با کیه، نه که همزبون من کیه. وقتی حق با همزبونت نیست،تا میخوای از حق دفاع کنی، همون همزبونات بهت برچسب میزنن و میگن چرا از ما دفاع نمیکنی؟ بهشون میگم تو چرا کار
این جمله رو وقتی تو ذهنمون یه خواسته جزئی رد میشه و همون لحظه اتفاق میفته میگیم. ولی هیچوقت بعدش از خدا چیز دیگهای طلب نمیکنیم. حداقل من که این کارو نکردم
سوال : سختترین شرایط برای یک درونگرا چیست؟
جواب : حضور در جمعی به غایت برونگرا به مدت یک شبانهروز
صخره خواسته بود تا در مورد موضوعی که در موردش سواد آکادمیک داریم حرف بزنیم تا یه کم مفید واقع بشیم.
تا حالا به این فکر کردین که برای تولید یه برگ کاغذ چقدر آب استفاده میشه؟ نیم لیتر؟ 1 لیتر؟
یک کیلو گوشت میخرین. فکر میکنین چقدر آب صرفش شده تا به دست شما برسه؟ 5 لیتر؟ 10 لیتر؟
برای فهمیدن جواب سوالا با ما همراه باشید :)
نوشتن بعضی از ای خودم ها، به سادگی فشردن دکمههای کیبرده ولی انجام دادنش اصلا راحت نیست. به حرفت عمل میکنی، سعی میکنی از حق دفاع کنی ولی طرف مقابلت دوستته. باید ظرفیت اینو داشته باشی که وقتی دیگه جوابتو نده، عکسالعمل نشون ندی. ممکنه یه چیزی بگه که نارحتت کنه ولی باید تحمل کنی. ممکنه کینه به دل بگیره، با نیش و کنایه حرف بزنه، طعنه بزنه. همه اینارو باید بشنوی و تحمل کنی. چون دوستته باید تحمل کنی. اگه تحمل نکنی
به همه چی؛ به همه جا؛ به هر موقعیت. تو تصمیمگیریهام اونقدر لفتش میدم که فرصتم میسوزه یا هم اینکه تلاش میکنم ولی چون دیر باخبر شدم از موضوع، باز نمیرسم. حتی وقتی به یه موضوعی هم که فکر میکنم، فرداش تو اخبار میخونم که همون موضوع نابود شده، پر شده، حذف شده، گرون شده، تموم شده و ... . چرا اینقدر جواب نه میشنوم؟ چرا اینقدر ریجکت میشم؟ قبلا دیفالت این بود که با اتفاق افتادن چیزی که میخواستم، خوشحال میشدم و اگر نمیشد، ناراحت میشدم. اما الان هیچ عکسالعملی ندارم به اتفاقات. نه خوشحال میشم مثل قدیم و نه ناراحت. انگار عادت کردم به دیدهنشدن، شنیدهنشدن، قبولنشدن. عادت کردم به نه شنیدن. با همه این تفاسیر، ناامید نیستم. بدبین نشدم. افسرده نشدم. هنوز چیزهایی هستن که خوشحالم کنه؛ هرچند کوجیک. شاید این شرایط، یه حالت ایدهآل باشه و من حواسم نیست و قدرش رو نمیدونم. چرا حواسم نیست؟ نکنه موقعی بفهمم که دیر شده؟ چون
چون اولین باره تو این سن هستیم، بزرگترا بخاطر تجربه گذروندن این سن مارو نصیحت میکنند. اما خود این بزرگترها برای اولین باره که دارن سن فعلیشونو تجربه میکنند. از کجا معلوم دارن درست زندگی میکنند؟ از کجا معلوم همین نصیحت کردنشون بعنوان یه بزرگتر درست باشه؟ اونا هم تجربه سن فعلیشونو ندارن دیگه،
دفعه بعدی که یکی بهتون گفت "داری تلقین میکنی واسه خودت" با آرنج برین تو صورتش. از درد که نالید بگین
مزیت mute کردن همه 480 تا چتات به غیر از 40 نفر، اینه که وقتی نوتیفیکیشن میاد نمیگی بعدا نگاه میکنم؛ همون لحظه چک میکنی چون
تو فیلمای پلیسی نشون میده کاراگاهها و پلیسها میرن با مظنونها و قاتلها حرف میزنن تا حقیقت رو بفهمن، تا بدونن انگیزه یا هدفشون از انجام کارشون چی بوده. چرا ما برای حل اختلافات جزئی با دوستها و اطرافیانمون باهاشون حرف نمیزنیم؟ در مورد ناراحتیهامون با همه حرف میزنیم غیر از خودشون
هفته پیش با یکی از دوستام (غیر وبلاگی) یه کم بحثمون شد. اینطور که من از دوست مشترکی که ایشون ازش خوشش نمیاومد، دفاع کردم. دیگه جواب پیامهام رو نداد. من از هفته پیش ذهنم درگیر این بود که دیدمش چی بگم. عصبانی بود منم عصبانی بشم؟ یا خونسرد جلو برم؟ اگه قضیه فلان رو مطرح کنه من چه جوابی بدم؟ اگه فلان جمله رو گفت منظورش چیه؟ اگه باهام حرف نزد، بیخیال بشم یا نه؟ اصلا باهاش حرف بزنم یا نه؟ از این جور سوالها. توی این یه هفته ازش یه غول ساخته بودم تو ذهنم و طبق پیشبینیهام تو 90% حالات ممکن عصبانی و ناراحت بود. امروز با اینکه هزار تا کار ریخته بود سرم و خسته بودم ولی رفتم دیدمش. انتظار داشتم حتی جواب سلامم نده ولی در عین ناباوریم خیلی راحت و معمولی برخورد کرد. وقتی ازش در مورد ماجرا پرسیدم گفت گذشت رفت ولی من پیگیر شدم و یه کم در مورد اون روز حرف زدیم و تو ده دقیقه همه چی حل شد.
از دو بابت خوشحال بودم. اول از اینکه تو این یه هفته کلافهاش نکردم با پیام دادن، اساماس زدن، زنگ زدن. صبر کردم تا یه کم به آرامش برسه. خودمم تو این مدت به آرامش رسیدم. وقت داشتم فکر کنم اون چی گفته، من چی گفتم. در نهایت منطقی با موضوع برخورد کنم.
دوم از اینکه بیخیال نشده بودم. میتونستم خستگی و مشغلهام رو بهانه کنم و بگم "من تو این هاگیرواگیر برم ببینم اون چرا ناراحت شده؟ به جهنم که ناراحت شده" ولی یاد روزای خوبمون افتادم. دیدم آخر بیانصافیه. با اینکه دوستم میتونست رفتنمو "به غلط کردن افتاده بود" تعبیر کنه ولی دلیل نمیشد من نرم. رفتم و تمام سوتفاهمهارو هم از بین بردم.
از یه بابت هم ناراحت بودم. چون این یه هفته همش به بدترین اتفاقای ممکن فکر کرده بودم. تخیلاتم، یه گلادیاتور با شمشیر بزرگ از دوستم ساخته بود و منو مجبور کرده بود به فکر سپر باشم. امروز دیدم تمام این استرسها و دلنگرونیها همش اضافی بود...
بیاین برای حل مشکلاتمون با هم، حرف بزنیم. رو در رو
چن روز پیش می خواستم یه پست در مورد روحیه بلاگری بنویسم "فقط ما نیستیم ک حرفامونو مطرح میکنیم . اشخاصی مث اینستاگرامر ها هم مث ما بلاگرا حرفاشونو میزنن ولی تو یه جای دیگه . بحث در مورد این روحیه ست . فرقی نمی کنه ک کی کجا حرفشو میزنه . اتفاقا خیلی ها هم هستن ک تو این راه خیلی موفقن و کلی آدم دنبالشون میکنن و ... " که با دیدن چن تا عکس همه چیز برام عوض شد
قیمت تعرفه ها :
مطی حیدری : عکس بهمراه تبلیغ دو میلیون - عکس تگ شده یک و نیم میلیون - استوری یک میلیون
گل انار : هر پست یه میلیون
محمدرضا ماندنی : پست یه میلیون - استوری 500
و ....
این اشخاص با این کارشون کلاه برداری نمیکنن . حق منو نمی خورن . پول مردمو بالا نمیکشن . دزدی نمیکنن . مردمو تیغ نمیزنن . صنعت تبلیغات همیشه بوده و بعد از این هم قراره باشه ولی میدونین چیه ؟ با خوندن این ارقام یه جوری شدم . خورد تو ذوقم . انتظارشو نداشتم . با اینکه من هیچ کدوم از افراد بالا رو دنبال نمی کنم و کشته مرده شون نیستم ولی به دید یه آدم خوب نگاه میکردم ک داره با حرفا و عکساش شادی و خوبی و سرزندگی رو بین مردم ترویج میده . الان ناخوداگاه این تو ذهنم می پیچه ک دارن پول میگیرن تا حرف خوب بزنن . حرفا حرفای خودشون نیس دیگه انگار . بخاطر پوله . حداقل بعد از این میتونم دلمو به این خوش کنم ک بلاگرا فقط و فقط بخاطر دل خودشونه ک می نویسن . سلامتی بلاگرا :)
یکی از جمله هایی ک بهش حساسیت دارم اینه ک یه دختر بگه
لعنت به اون صمیمیتی ک اجازه میده هر خزعبلی به زبون بیاد . آدم با یکی دو نفر صمیمی میشه . نه ک با همه . هی میخام بگم دوستان عزیز ، یه لطفی کنین با من صمیمی نباشین . چرا همسن بودن دلیل میشه ک با من احساس صمیمیت کنن ؟
یه سری آدما هستن همه چیو ب خودشون میگیرن . مث اینکه تمام اتفاقای دور و برشون فقط و فقط بخاطر اینا بوده
- بچه شون مریض میشه میگه "شانس منه ک بچم باید مریض بشه"
- تو خیابون تصادف میشه ترافیک میشه میگه "شانس بد منه ک اینا تصادف کردن"
- فامیلشون فوت میکنه نمی تونه بره مسافرت میگه " شانس بد منه ک اون باید امروز میمرد " و ....
خودشونو مرکز همه اتفاقا میدونن در حالیکه حتی تو حاشیه هم نیستن .
آی او اس یا اندروید ، Fifa یا PES ، کنون یا نیکون ...
دعوای همیشگی بین این "دو تا" ها هیچ نتیجه ای برای شما نداشته و نخواهد داشت . تو انتخاب هیچ وقت خودتونو محصور ب چیزی نکنین . در آخر این شمایین ک قراره پول خرج کنین نه اونا
این منحنی بظاهر ساده ، منحنی منه . منحنی زندگی منه . منحنی پیشرفت های زندگی منه . همه جا بوده . تو تمام مراحل زندگیم ولی با مقیاس های مختلف . بعضی وقتا طول این این منحنی چن ساعت میشه ؛ بعضی وقتا چن سال . از یادگیری یه زبان جدید بگیرین تا توانایی در آوردن هسته آلبالو ! بزارین بهتر توضیح بدم . همون طور ک میبینین 3 قسمت داره :
1. قسمت ابتدایی : از نقطه صفر شروع میکنم و سرعت پیشرفتم خیلی خوبه . همه چیو خوب انجام میدم . روز به روز ( یا لحظه ب لحظه ) بهتر میشم . پیشرفت میکنم . تا اینکه ب یه نقطه اوج می رسم
2. قسمت میانی : تو این مرحله رفته ب رفته پسرفت می کنم . شیبش از شیب قسمت اول کمتره . ینی با سرعت کمی این پسرفت رخ میده . اون قدر ادامه پیدا میکنه ک نزدیک ب صفر میشم اما نزدیک صفر و نه خود صفر. تو این شرایطه ک معمولا از انجام کاری ناامید میشم . اگه این مرحله رو رد کنم میتونم ب آینده امیدوارم بشم . اگه اون کاری ک میکنم زمانش کوتاه باشه تحمل این شرایط نابسمان راحته اما امان از اینکه این دوره چن ماه یا چن سال طول بکشه . خیلی وقت ها شده ک بیخیال انجام کاره شدم .
3. قسمت پایانی : تو این قسمت ک نزدیکه ب صفره باز جوونه های پیشرفت کم کم دیده میشن . با سرعت خیلی کمتری نسبت ب دو قسمت قبلی حرکت میکنم ب سوی پیشرفت .
درک اینکه الان تو کدوم قسمتی هستم بعضی وقتا سخته . چون کلی نقاط اکسترمم نسبی ریز وجود داره تو هر قسمت ( غیر از دو تا نقطه بالا ) تو این مدت یاد گرفتم ک صبر کنم . با صبر کردنه ک میتونم پیشرفت کنم ولی بعضی وقتا نشده . ینی نتونستم ک صبر کنم . نمی دونم داشتن این جور منحنی خوبه یا نه ولی من نشانه این منحنی رو سال هاست ک تو زندگیم دیدم ، لمسش کردم ، تجربه اش کردم . دونستنش بهتر از ندونستنشه فک کنم . شما چی ؟ شما منحنی دارین واسه خودتون ؟