عقاید یک رامین

۵۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطره» ثبت شده است

قیافه فربد

عاشق دیدن عکس‌العمل بقیه هستم. عکس‌العمل‌شون به حرف‌ها و رفتارهای من یا بقیه. یکی از راه‌های دیدن این صحنه اینه که یه ذهنیت بدی به طرف، بعد همون ذهنیت رو تو ذهنش نابود کنی. 

قضیه برمی‌گرده به تابستون سال پیش. سه نفری رفته بودیم پینگ پونگ بازی کنیم. من، امیرحسین و فربد. فربد دوست امیرحسین بود و من دومین بار بود می‌دیدمش. شناختی از هم نداشتیم. امیرحسین گوشیش زنگ خورد. به ما اشاره کرد که شما گرم کنین من میام. من و فربد شروع کردیم به بازی. به معمولی‌ترین روش‌های ممکن ضربه می‌زدم. تمام سرویس‌هام ساده ساده بود‌.‌ طوری بازی می‌کردم که انگار بار اولمه‌. بیشتر شبیه والیبال بود بازی‌مون تا پینگ پونگ. توپ اکثر اوقات به سمت بالا می‌رفت تا به سمت جلو. ده دقیقه بهمین منوال گذشت‌.

امیرحسین تلفنش تموم شد و اومد و گفت «تعیین بندازین». لحظه‌شماری می‌کردم بازی جدی شروع بشه تا قیافشو ببینم. تعیین رو انداختیم و من بردم. سرویس افتاد دست من. سرویس اول: توپ رو مثل بازیکنای حرفه‌ای انداختم بالا و چنان کاتی دادم به توپ که نتونست برگردونه و امتیاز به نفع من شد. چهره‌اش گرفته شد ولی زیاد نه. این طور برداشت کردم که فکر کرد خودش بد دریافت کرده. 

سرویس دوم: همون سرویس با کات بیشتر. باز نتونست دریافت بکنه و امتیاز به نفع من شد. نتونست تحمل کنه. برگشت سمت امیرحسین و باخنده گفت « آقا قبول نیس. این موقع تمرین اینطوری بازی نمی‌کرد. الان فقط کات می‌زنه». خنده امیرحسین که تموم شد گفت «این با همه این کار کثیفو انجام میده». سه ‌تایی خندیدیم. 

اون بازی رو بردم ولی شیرینی برد کمتر از لذت دیدن قیافه فربد موقع فهمیدن ماجرا بود.

خاطره
۰ نظر
۱۴ مرداد ۱۳۹۹ - ۲۱:۳۹

این تفاوت واقعا برام عجیب بود

چهارم پنجم که می‌خوندم، همیشه موقع زنگ زدن به خونه همکلاسیم استرس اینو داشتم که اگه خودش تلفنو ور نداشت، من با اعضای خانواده‌اش باید چطوری حرف بزنم. اصلا چی بگم. همیشه به رباتی‌ترین شکل ممکن سلام می‌کردم و مستقیم می‌رفتم سر اصل مطلب. "اشکان هست؟" سال‌ها با این دلهره زندگی کردم. هنوزم با تلفنی حرف زدن مشکل دارم. چند روز پیش دختر داییم، یاسمین، که امسال اول ابتدایی رو تموم کرد، کنارم نشسته بود و با تبلتش بازی می‌کرد که یهو رفت تو واتساپ. من :|. بعدش یادش افتاد که مامان‌جونینا اینترنت ندارن. "اه اینجا هم اینترنت نیست. وگرنه با همکاسیم حرف می‌زدم" 

خاطره
موخر
۱ نظر
۱۹ تیر ۱۳۹۹ - ۲۱:۱۴

داریوش

دوست دوران بچگیمو دیدم. ازش پرسیدم داریوشو یادته؟ گفت نه. گفتم دوچرخه‌ام بود. با کشیده ترین حالت ممکن گفت " آآآآآآ راست میگی" چند ثانیه بعد ادامه داد که "ببین چقدر متوهم بودیم که واسه دوچرخه اسم می‌ذاشتیم" گفتم فرقش اینجاست که الان یادت میاد داریوش کیه ولی کسی دوچرخه تو رو یادش نمیاد

خاطره
۰ نظر
۰۱ تیر ۱۳۹۹ - ۲۰:۳۷

مشخصه

تو محوطه دانشگاه بودم که سالار با یه پسر اومد. سلام کردیم. سالار معرفیش کرد گفت "فلانی، فامیل ما؛ رامین، دوست من". بخاطر سالار باهاش گرم‌تر از حالت معمول حرف زدم. سالار گفت برین تو دانشکده منم میام. رفتیم. لپ تاپم رو درآوردم تا کارمو شروع کنم که یه اس ام اس اومد برام. نگاه کردم دیدم سالار نوشته "پرروئه. زیاد رو نده بهش". سرمو بلند کردم دیدم لپ تاپمو کشیده جلوی خودش و داره دنبال مشخصات سیستم من می‌گرده. تو دلم گفتم

خاطره
موخر
۰ نظر
۰۵ ارديبهشت ۱۳۹۹ - ۱۶:۴۸

روسری سبز

مامانم تعریف می‌کنه:

یه روز خونه نبودی، داشتم اتاقتو مرتب می‌کردم که زیر تختت کادو پیدا کردم. یواش بازش کردم دیدم توش یه  هست. به خودم گفتم به من چه. داره واسه آینده‌اش برنامه‌ریزی می‌کنه. واسه دوست‌دخترش (:/) خریده حتما. کادو رو برگردوندم سرجاش. سعی کردم فراموشش کنم. هفته بعد روز مادر بود. بهم کادو دادی. کادوتو باز کردم. روسری سبز رو دیدم و خندم گرفت

خاطره
متوسط
من و مامان
۰ نظر
۲۲ فروردين ۱۳۹۹ - ۲۱:۴۲

شناخت عمیق

با علی چت می‌کردم. امیرحسین کنارم بود. گوشیمو گرفت سه خط جمله معمولی بدون هیچ نشونه خاصی نوشت واسه علی. گوشیمو پس گرفتم دیدم علی نوشته «این ادبیات رامین نیست»

امیرحسین
خاطره
علی
۹ نظر
۰۸ مرداد ۱۳۹۸ - ۱۹:۳۹

قهرمان کُرد

وجدانا واسه انتخاب اسم بچه‌هاتون بیشتر وقت بذارین. اسم بچه‌تونو می‌ذارین "قهرمان"، با فامیلی "کُرد"، بعد نمیگین بچه‌تون بزرگ میشه، درس می‌خونه، دانشگاه میره، پایان‌نامه می‌نویسه، بعد یکی مثل من وقتی بخواد مقاله‌ فرزند دلبندتونو تو اینترنت سرچ کنه، با اخبار مربوط به برنده دو ماراتن و عکس مربوط به دونده مذکور با شرت ورزشی مواجه میشه؟ 

خاطره
۱۰ نظر
۲۷ اسفند ۱۳۹۷ - ۱۱:۰۶

برای بهنام

تازه از سنندج انتقالی گرفته بود به اینجا. ۲۳ ساله، با صورت آفتاب‌سوخته که معلوم بود بخاطر کار کردن زیاد زیر آفتابه. اولین پستی که قرار شد وایسته همون روز اول، از ساعت ۷ عصر تا ۷ صبح فرداش بود. هر کاری کردم دلم نیومد شب اول ۱۲ ساعت پست بده. روز اول سهله، هفته اول آدم تو کماست ( اصطلاح بچه‌های اینجاست). شب قبل خاموشی به افسر نگهبان گفتم شب بیدارم کن چند ساعت جاش وایستم. گفت خودت مگه فردا صبح شیفت نیستی؟ گفتم آره هستم ولی جای بهنام هم وایمیستم. قبول کرد. شب ساعت سه اومد کنار تختم و آروم گفت خوابت نمیاد؟ از خواب بیدار شدم. لباسامو پوشیدم. رفتم سر پست. بهنام با دیدنم تعجب کرد. وقتی فهمید می‌تونه بره ۳ ساعت بخوابه خوشحال شد و تشکر کرد. خوشحال بودم. به خودم گفتم خدا بی‌جواب نمی‌ذاره. نذاشت. علی همون لحظه از تو جیبش گوشی‌شو در آورد. یه هفته بود کابل شارژش خراب بود و شارژ نمی‌کرد. یکی تازه‌اشو خریده بود. چی از این بهتر؟ ۷۰ سال پست دادن با آهنگ راحت‌تر از یه ساعت پست بی‌آهنگه. گفتم خدایا شکرت. آهنگو پلی کرد و تا ساعت دوتایی دوبس دوبس کنان پست دادیم. 

خاطره
سربازی
۸ نظر
۱۳ بهمن ۱۳۹۷ - ۱۴:۳۳

خدای اعتماد بنفس یگان

دارم جدول حل میکنم. ور دلم نشسته. میخونم ایالتی در آمریکا 4 حرفه اولش ی. میگه ایتالیا. میگم ایتالیا نه 4 حرفه، نه با ی شروع میشه و نه اصلا درسته. میگه تو کاری نداشته باش، بنویس
خاطره
سربازی
۶ نظر
۰۷ بهمن ۱۳۹۷ - ۱۱:۳۵

حس غرور و افتخار توامان

برام نوشت :

یه جایی یه سوالی پرسیدم بعدش بهم گفتن کاری کردیم از اکسل عدد رو بر میداره می‌ندازه ورد. سه ماه وقت میدیم بهت برو پیدا کن. سه ساعت بعد یه فایل دادم بهشون. دهن‎شون وا مونده‌بود. گفتن از کجا پیدا کردی؟ گفتم ما شاگرد فلانی بودیم. 


منظورش از فلانی من بودم

خاطره
نقل قول
۴ نظر
۲۲ دی ۱۳۹۷ - ۱۸:۰۰

خوابش پرید

زنگ زدم بهش. خواب بود. خیلی گیچ و خواب‌آلود باهام حرف میزد. تا گفتم متن آهنگ در آستانه پیری چاوشی رو برام اس ام اس کن خندید 

خاطره
سربازی
۰ نظر
۱۱ دی ۱۳۹۷ - ۱۱:۰۰

خندید گفت آره اینم میشه

دوستم زنگ زده میگه واسه عکاسی جشن فارغ التحصیلی چند میگیری. قیمتمو گفتم.
گفت من میدونم که قیمتش اینقدره [خودش عکاسه] ولی ما این همه بودجه نداریم. بچه‌هامون خسیس‌اند. تازه، مسئول جشن بهم گفته اگه دوست واقعیته نباید پول بگیره.
گفتم برو بهش بگو اگه دوست واقعی تو باشم اتفاقا باید واسه‌ام کار جور کنی که پول در بیارم نه که مفت کار کنم.

خاطره
دیالوگ
۹ نظر
۱۰ دی ۱۳۹۷ - ۱۰:۴۹

تفاهمِ مشترکِ سه‌گانهِ پنهان

بعد مدت‌ها دور هم جمع شده‌بودیم. چند ساعت رو باهم گذروندیم. وقتی داشتیم با امیرحسین، علی رو می‌رسوندیم خونه، یکی از بچه‌های دانشگاهو تو کوچه دیدیم. چند دیقه حرف زد و رفت. بعد رفتنش :


من: خدایا این بشر چقدر نچسبه. فکر کنم تا الان سه چهار بار تو اینستا ریکوئست داده و من کنسل زدم. 
امیرحسین : منو هم فالو کرده بود من قبول نکردم.
علی در حالیکه داشت می‌خندید : منم اکسپتش نکردم.

امیرحسین
خاطره
علی
۱۴ نظر
۲۸ تیر ۱۳۹۷ - ۲۰:۳۳

عکس نوشتاری

40 ساله به نظر می‌رسید. یه پیرهن گشاد سفید با خط‌های عمودی آبی و صورتی روشن و شلوار پارچه‌ای سیاه تنش بود. لاغر با صورت کشیده و استخونی و موهای سیاه کم‌پشت ولی بلند که باد تکون‌شون می‌داد. سوار موتور، میدونو داشت دور میزد. با دو دستش فرمونو گرفته بود و توامان، بستنی قیفی تو دست راستش. همین‌طور که نگاهش به ماشین جلویی بود، بدون اینکه به بستنی نگاه کنه خم شد یه گاز از بستنیش زد، طوریکه به سیبیل سیاهش بستنی مالید. شما جای من بودین با دیدن این صحنه حنده‌تون نمی‌گرفت؟ 

خاطره
۱۳ نظر
۲۷ تیر ۱۳۹۷ - ۱۹:۵۹

چقدر من مسلطم به این ژانر :))

با دوستم، سلار، رفته بودیم انجمن عکاسی عضو بشیم. تو فرم ژانر عکاسی‌مونو سوال پرسیده بود. به سالار گفتم بیا کلاس بزاریم بنویسیم sense oriented. خندید و قبول کرد. من با اعتماد به نفس نوشتم ولی سالار همون لحظه ننوشت؛ با گوشیش ور می‌رفت. دو دقیقه بعد گفت رامین اورینتدو اشتباه نوشتی :)))))) جای i و e رو برعکس نوشته بودم. من می‌خندیدم اون می‌خندید. خلاصه فرمو دادیم و برگشتیم. فرداش امیررضا که می‌دونست ما قرار بود تو انجمن ثبت‌نام کنیم ما دوتا رو دید و پرسید ژانر عکاسی چی نوشتین؟ من دوباره خواستم کلاس بزارم حول شدم، "حس محور" و "sense oriented" رو ترکیب کردم گفتم "حس اورینتد". سالار فقط داشت زمینو گاز میزد :)))
خاطره
۱۴ نظر
۰۹ آبان ۱۳۹۶ - ۱۲:۴۱

راستی باهم چایی هم خوردیم

هفته پیش با یکی از دوستام (غیر وبلاگی) یه کم بحث‌مون شد. این‌طور که من از دوست مشترکی که ایشون ازش خوشش نمی‌اومد، دفاع کردم. دیگه جواب پیام‌هام رو نداد. من از هفته پیش ذهنم درگیر این بود که دیدمش چی بگم. عصبانی بود منم عصبانی بشم؟ یا خونسرد جلو برم؟ اگه قضیه فلان رو مطرح کنه من چه جوابی بدم؟ اگه فلان جمله رو گفت منظورش چیه؟ اگه باهام حرف نزد، بیخیال بشم یا نه؟ اصلا باهاش حرف بزنم یا نه؟ از این جور سوال‌ها. توی این یه هفته ازش یه غول ساخته بودم تو ذهنم و طبق پیش‌بینی‌هام تو 90% حالات ممکن عصبانی و ناراحت بود. امروز با اینکه هزار تا کار ریخته بود سرم و خسته بودم ولی رفتم دیدمش. انتظار داشتم حتی جواب سلامم نده ولی در عین ناباوریم خیلی راحت و معمولی برخورد کرد. وقتی ازش در مورد ماجرا پرسیدم گفت گذشت رفت ولی من پیگیر شدم و یه کم در مورد اون روز حرف زدیم و تو ده دقیقه همه چی حل شد.


از دو بابت خوشحال بودم. اول از اینکه تو این یه هفته کلافه‌اش نکردم با پیام دادن، اس‌ام‌اس زدن، زنگ زدن. صبر کردم تا یه کم به آرامش برسه. خودمم تو این مدت به آرامش رسیدم. وقت داشتم فکر کنم اون چی گفته، من چی گفتم. در نهایت منطقی با موضوع برخورد کنم. 

دوم از اینکه بیخیال نشده بودم. می‌تونستم خستگی و مشغله‌ام رو بهانه کنم و بگم "من تو این هاگیرواگیر برم ببینم اون چرا ناراحت شده؟ به جهنم که ناراحت شده" ولی یاد روزای خوب‌مون افتادم. دیدم آخر بی‌انصافیه. با اینکه دوستم می‌تونست رفتنمو "به غلط کردن افتاده بود" تعبیر کنه ولی دلیل نمیشد من نرم. رفتم و تمام سوتفاهم‌هارو هم از بین بردم.

از یه بابت هم ناراحت بودم. چون این یه هفته همش به بدترین اتفاقای ممکن فکر کرده بودم. تخیلاتم، یه گلادیاتور با شمشیر بزرگ از دوستم ساخته بود و منو مجبور کرده بود به فکر سپر باشم. امروز دیدم تمام این استرس‌ها و دل‌نگرونی‌ها همش اضافی بود...

بیاین برای حل مشکلات‌مون با هم، حرف بزنیم. رو در رو

خاطره
ذهنیات
عقاید
۱۱ نظر
۰۲ آبان ۱۳۹۶ - ۲۲:۵۳

+ منم - علی

+ خیلی وقته پست نمیزاری اینستا، مثل من.

- آره دو تایی‌مون کلا پست نمیزاریم.

+ لایک هم نمی‌کنی مثل من.

- چرا یکی دوتا بعضی وقتا.

+ ولی من لایک نمی‌کنم. نگاه می‌کنم ولی لایک نمی‌کنم


(چند دقیقه بعد یکی از دوستان مشترک، فیلمی قدیمی پست کرد که خاطره‌های زیادی رو تداعی کرد برای هردومون)


- حرفت تاثیر گذاشت رفتم لایک کردم.

+ آره. منم لایک کردم. آخرین لایک قبل این لایک برمی‌گرده به ده روز پیش.

- واقعا یا همین‌طوری میگی؟

+ واقعا. آخرین لایکمو 5 اکتبر زدم.

- دور موندم ازت انگار. تعجب می‌کنم بعضی وقت‌ها از آمارهایی که یادت می‌مونه بعد یادم میفته که رامینی تو

+ :))

خاطره
دیالوگ
شبانه‌های بیداری
علی
۲ نظر
۲۳ مهر ۱۳۹۶ - ۰۰:۰۴

نمی‌دونم چرا یادم نمیاد

تازگی‌ها حافظه‌ام خیلی افتضاح شده. یعنی بعضی وقتا هیچـــــی یادم نمیاد. عمق فاجعه رو اون روز که با امیرحسین داشتم اسم و شهرت بازی می‌کردم کاملا حس کردم. هی زور می‌زدم ولی اصلا نتیجه‌ای نداشت و از 20 تا بازی‌مون من فقط دوبار بردم :| مثل رضا یزدانی می‌تونم بگم که 


+ پیشنهادی دارین واسه رفع این موضوع؟ جدول؟ سودوکو؟

خاطره
روزانه
۱۰ نظر
۱۶ مهر ۱۳۹۶ - ۰۹:۵۸

کلی خندیدم

گفتم : معیارت چیه ؟

گفت : خوش اخلاق باشه . بخاطر خودش میگماااااا . خودش اذیت میشه بعدا



+ بحث به هیچ وجه جدی نبود . نیاین بگین این پست فلانه و بیسار 

امیرحسین
خاطره
دیالوگ
۴۱ نظر
۱۴ مهر ۱۳۹۶ - ۲۰:۳۱

ب کامل ترین شکل ممکن فهمیدم اصلا اعتقادی ب مختصر نویسی نداره

نوشت "سلام"
نوشتم "slm"
نوشت "با وقت اضافتون مقاله های علمی مطالعه میکنین؟"

خاطره
دیالوگ
۱۴ نظر
۱۱ مهر ۱۳۹۶ - ۱۱:۱۷

اونقدر خندید ک نتونست حرف بزنه

گفتم : سلام سید حالت چطوره؟

با صدای بلند و کشیده گفت : عاااالللییییی

گفتم : حال خندوانه ای های توی خونه چطوره ؟

خاطره
دیالوگ
۱۴ نظر
۲۲ شهریور ۱۳۹۶ - ۲۳:۱۰

دور دنیا در چت

کُرده ، الان آمریکاست. من فارسی می نویسم، اون ترکی جواب میده.
خاطره
روزانه
۱۳ نظر
۱۸ شهریور ۱۳۹۶ - ۲۳:۲۰

البته نه اینکه بپرم وسط قر بدمااااا نــــــــــــه :)))

شمام با شنیدن آهنگ "وابستگی" محسن یگانه نمی تونین صاف وایستین (یا صاف بشینین) ؟ یا فقط من این جوریم ؟ خب تصور کنین تو یه ساختمون اداری بزرگ این آهنگ با صدای بلند پخش بشه. شما خودتو بزار جای من. نمیشه تکون نخورد ک. دیگه نهایتش ب حالت دابسمش طور با حرکات ریز گردن. دوستان هی با خنده تذکر میدادن ک توروخدا رامین  :))) 

خاطره
۱۷ نظر
۱۷ شهریور ۱۳۹۶ - ۱۰:۱۹

خیلی مدیونشم

داشتم تو پیاده رو میرفتم . یه 206 سفید از تو پمپ بنزین میومد بیرون. از جلوش رد شدم. یه لحظه شنیدم ک یه نفر گفت "رامین تویی؟" برگشتم ببینم کیه. دیدم راننده 206 بود. معلم ریاضی اول راهنماییم. از دیدنش خیلی خوشحال شدم. از دیدنم خیلی خوشحال شد. از ماشین پیاده شد. احوال پرسی کرد. خوشحالیشو می تونستم تو چشماش ببینم. 

خیلی ها با دیدن معلم های قدیمی شون سرشو برمیگردونن اونور ک ینی ندیدم. خیلی ها هم می بینن و میرن جلو خودشونو معرفی میکنن و منتظر میشن تا معلمه یادش بیاد ک این کیه. ولی رابطه من و معلم عزیزم اصلا این طوری نبود و نیست. گردن من خیلی حق داره. 



+ یک مسابقه ای میخاد برگزار بشه تو این وب . من هم قراره شرکت کنم ولی مشخص نخاهد بود ک من شمارم چنده . اگه حوصله داشتین شرکت کنین :)

خاطره
روزانه
لینک
۸ نظر
۱۳ شهریور ۱۳۹۶ - ۲۳:۰۰

کم مونده بود تصادف کنم

سر چهاراه تلویزیون شهری گذاشته بودن؛ تو ارتفاع پایین . از اون بزرگا . چراغ قرمز بود . شب بود . داشت یه کلیپ در مورد حواس پرتی موقع رانندگی و سوانح مرتبط نشون میداد. چراغ سبز شد . همین ک من رسیدم ب تقاطع ، کلیپ هم تموم شد و صفحه کاملا سفید شد . داشتم کور میشدم . 

خاطره
۹ نظر
۲۲ مرداد ۱۳۹۶ - ۲۰:۱۱

این طوری نگام نکنین . خستم :))

من قبلن فک میکردم اینجا نوشتن باعث میشه راحتتر بتونم هر متنی ک دلم میخادو بنویسم . الان تو نوشتن پایان نامه حتی توضیح برنامه هایی ک ازشون استفاده کردمو از P30download کپی کردم . 

خاطره
روزانه
۷ نظر
۲۲ مرداد ۱۳۹۶ - ۱۳:۰۲

خندیییییید

گفت 

میشه پشتشو برام بنویسین ؟ 


 عکسو بهم داد و پشتش نوشتم 

دوست همان بِه ک بلا کَش بود

عود همان بِه ک در آتش بود


عکسو بهش دادم . چرخوند و خوند 

دوست همان به ک ... چی ... بلاک اش بود ؟ 


خندیدم و گفتم 

بلاااا کش . بلاک اش چیه دیگه ؟؟ 

خاطره
شعر
۷ نظر
۰۷ مرداد ۱۳۹۶ - ۱۰:۴۷

مث دوست من ک عاشق بچه ست :)

این ک وقتی میبینی یه نفر عاشقانه یه چیزی رو از ته دل دوست داره ، حس خیلی خوبی داره . آدمو ب زندگی امیدوار میکنه ک ببین دنیا هنوز خوشگلیاشو داره 
خاطره
روزانه
۸ نظر
۲۱ تیر ۱۳۹۶ - ۱۹:۵۵

دو تا ک نشدی ؟

با توجه ب سن الانم و همچنین، موضوعاتی ک تو چت با یه دوست قدیمی میتونه مطرح بشه ، شنیدن این سوال چندان هم غیرقابل پیش بینی نیس ولی این، اولین بار بود ک یه نفر این قدر بامزه ازم این سوالو کرده . پرسید
خاطره
روزانه
۱۰ نظر
۱۱ تیر ۱۳۹۶ - ۲۰:۳۰

تا حالا شده یه لحظه براتون اندازه چن دیقه کش بیاد؟

شب بود . بارون می بارید . تو جاده فرعی بین شهری بودیم . دو بانده بود . پر از پیچ و خم . تاریکِ تاریک . بدون هیچ چراغی . مسیر هم شلوغ بود . تو ماشین دوستم بودم . اون میروند . پرشیا بود . آهنگو باز کرده بود . محسن چاوشی برقصا رو میخوند . تو یکی از پیچ ها سرعت ماشین زیاد بود . یهو احساس کردم همه چی وایستاد ولی من هنوز میتونستم تکون بخورم . عین فیلما . بدون اینکه فکر کنم اشهد مو گفتم . با آرامش . یه آرامشی ک برای اولین بار بود تجربه اش میکردم . بعد همه چی برگشت ب حالت معمول . سر پیچ ماشین لیز خورد و یه دور کامل چرخید ماشین . رفت تو باند مخالف . اونجا هم یه دور چرخید . دوستم عین دیوونه ها فرمونو میچرخوند ب چپ و راست ولی من همچنان آروم بودم . جلو یه پیچ دیگه بود ( اینو بعدن فهمیدیم ) ماشین برگشت به باند اصلی یه دور دیگه پیچید و رفت تو شونه خاکی وایستاد . دوستم داشت از سکته میمرد . کلا منگ بود . نمی دونست باید چیکار کنه . ولی من اصلا عین خیالم نبود . از ماشین پیاده شدیم . چرخ سمت راست اندازه توپ پینگ پنگ سوراخ شده بود :| هی بهش میگفتم مشکلی نیس . چرخو عوض میکنیم . و اون کلا خیره بود به من . بعد از دو دیقه متوجه شدیم ک سه متر اونور تر از جاده یه دره هم هست . تاریک بود ندیده بودیم :| چرخو عوض کردیم . برگشتیم خونه . حالش افتضاح بود . ولی من حالم بهتر از اون بود . اون اشهد یه آرامش خاصی بهم داده بود . ولی تا چن روز بعدش حال منم بد شد . انگاری داغ بودم حالیم نبود چ اتفاقی افتاده بود برام . 

خاطره
۶ نظر
۱۷ خرداد ۱۳۹۶ - ۲۰:۰۰
بایگانی
مهر ۱۳۹۸ (۱۹)
دی ۱۳۹۷ (۱۹)
تیر ۱۳۹۷ (۱۳)
آذر ۱۳۹۶ (۱۲)
مهر ۱۳۹۶ (۱۸)
تیر ۱۳۹۶ (۱۹)
دی ۱۳۹۵ (۱۲)
آذر ۱۳۹۵ (۱۶)
مهر ۱۳۹۵ (۲۴)
تیر ۱۳۹۵ (۲۵)
دی ۱۳۹۴ (۳۹)
آذر ۱۳۹۴ (۲۴)
مهر ۱۳۹۴ (۳۰)
تیر ۱۳۹۴ (۵۴)
دی ۱۳۹۲ (۱۳)
آذر ۱۳۹۲ (۱۶)