عقاید یک رامین

روزانه 1

میخام بعضی روزا اتفاقای روزانمو بنویسم . فقط محض ثبت شدن . بخاطر راحتی خودم ، از کلمات آقا و خانم استفاده نمیکنم . باشد ک همه دوستان منو ببخشن بابت این بی احترامی . 

از خواب پا شدم. ساعت 10 دیقه ب ده بود  . یادم افتاد ک با مهرداد قرار دارم ساعت 10:30 ک بباد پروژه امو بده . هنوز کاملا هشیار نشده بودم ک یادم افتاد باید مامان رو هم برسونم خونه مامان جونینا ک از اونجا با خاله برن واسه مهمونه هفته بعد غذاخوری رزرو کنن . زود از تختم بلند شدم . اومدم تو اتاق میبینم مامان بیداره . گفتم سلام قرار بود بیدارم کنی ک با هم بریم . گفت منم چن دیقه ست بیدار شدم . گفتم لباس بپوشم ؟ گفت آره . آماده شو ک بریم . لباسامو پوشیدم . سوار ماشین شدیم . ده دیقه طول نکشید ک رسیدیم دم در خونه مامان بزرگم . خالم میاد سوار شد. تا غذا خوری رسوندمشون . پیاده ک شدن صاف رفتم سمت دانشگاه . امیدوارم بودم ک دیر نرسم . خداروشکر خیابون ترافیک نداشت . وسط راه امیرحسین زنگ زد . گفت آموزش گفته ک باید 143 واحد پاس کنین . عصابنیه . شورشو در آوردن . الان ک داریم فارغ التحصیل میشیم میگن 2 واحدت کمه . خودش واسه این همه دانشجو  . ینی حرف خودشونو هم قبول ندارن . قبل ترم میگفتن 141 الان میگن 143 . ازم خواست برم آموزش ته و توشو در بیارم . قبول کردم . خدافظی کردیم . رسیدم دانشگاه . ماشینو پارک کردم ک علی زنگ زد . گفت کجایی ؟ گفتم دانشگاه . گفت منم دارم میام واسه همین 143 واده ببینم چی میگین اینا . گفتم اکی منتظرم بیا باهم بریم . خداحافظی کردیم . رفتم تو دانشکده خلوت نبود . رفتم سایت . مهرداد نبود . زنگ زدم بهش . جواب نداد . رفتم اون یکی دانشکده . اونجا هم کسی نبود . برگشتم سایت . تو راه رویا و رویا دیدم ( 2 عدد رویا ) . بعد سلام و احوال پرسی گفت آقای فلانی دیگه شاید همدیگه رو نبینیم دیگه خلاصه حلالمون کنین . گفتم این چ حرفیه . قضیه 143 واحدو گفتم . گفت بیخود کردن . تایید کردم حرفشو . کار داشتن رفتند . سینا رو دیدم ک میاد . پرسیدم چ خبر ؟ گفت تونل بهم 8 داده . تعجب کردم . میره دنبال استاد ک ببینه ورقشو . میلاد میاد . با میلاد و مینا و پریسا قرار بود در مورد ویرایش ترجمه های درس بازرسی حرف بزنیم . قرارمون ساعت 11 بود . هنوز 11 نشده بود . با میلاد ک حرف میزدم علی اومد . با هم رفتیم آموزش . پرسیدیم جریان چیه ؟ مث همیشه پیچوندن ک معلوم نیست . جواب معلومی ندادن . راهی انجمن علمی شدم . تو راه ب میلاد زنگ زدم گفتم کسی از بچه ها اومده ؟ گفت مینا اومده . گفتم منم الان میام . رسیدم ب انجمن . پریسا داشت با گروهشون پروژه فولاد کار میکردن . بعد سلام با بچه ها گفتم خب میاین بریم ؟ گفت نمیشه شما فایلارو بریزین تو فلش ؟ از اونور فرنود میگه 5 دیقه طول بکشه اشکالی نداره برو . با هم میام . پرسیدم امتحانو چیکار کردی ؟ گفت استاد نیومد . بعد دید اتاق یکی از استادا بازه . همونی ک نمرشو کم داده گفت من برم ی لحظه ببینم بیام . گفتم اکی . خودم تنهایی رفتم سایت . مینا و میلاد منتظرم بودن . 10 دیقه از 11 گذشته بود . لپ تاپمو باز کردم . ی کم توضیح دادم . ک پریسا هم اومد . فایلاشونو دادم . مهرداد هنوز نیومده . ساعت 11:30 . کارمون تموم شده بود . همه رفتن . از سایت زدم بیرون . هوا گرم بود . رفتم رو سکو نشستم . میلاد هم کنارم نشست . داشتیم حرف میزدیم ک دیدم کامبیز اومد . آخه ک من چقدر این استادو دوست دارم . شخصیت ب تمام معنا . خیلی وقت بود میخاستم باهاش حرف بزنم . می خاستم ازش تشکر کنم . بخاطر اینکه با کسایی ک نمره اضافی میخاستن مقاومت میکرد . داشت میرفت سوار ماشینش بشه . تو راه رسیدم بهش گفتم سلام استاد . گفت سلام . حالت خوبه ؟ آخ ک من چقدر این حرکت استادو دوست دارم . اینکه حال دانشجوشو میپرسه . اونم این قدر صمیمی . با هم در مورد شرایط پذیرش بدون کنکور حرف زدم . خیلی روان و سلیس حرف میزد . 42 سالشه . چن دیقه حرف زدیم . بعد سوار ماشینش شد رفت . خیلی احساس خوبی داشتم . برگشتم سایت . طاهر رو دیدم . عکساشو خواست . لپ تاپو روشن کردم . فلششو داد . فلششو اسکن کردم . تو این فاصله پوریا اومد . ازم اجازه خواست ک با لپ تاپم بره ایمیلشو چک بکنه . اجازه دادم . 2 دیقه طول کشید . رفت . عکس های طاهر رو زدم فلشش . کارم تموم شد . ساعتو نگاه کردم 12:30 . حسن رو دیدم . پرسیدم مهرداد کجاست ؟ گفت تو خوابگاه خوابیده . مهشاد قرار بود فلشمو بیاره . ساعت 1 کلاس داشت . ده دیقه صب کردم . نیومد . رفتم پمپ بنزین . بنزین زدم .تو راه دوباره امیرحسین زنگ زد . پرسید ک چ خبر بود تو دانشگاه . گفتم بهش . ی کم در مورد پروژه ها حرف زدیم . برگشتم خونه مامان جونینا . مامانو ورداشتم . برگشتیم خونه . خیلی گرمم شده بود . هوا خیلی گرم بود . حالم بد بود . خواستم بخوابم نشد . 

سه شنبه, ۲ تیر ۱۳۹۴، ۰۸:۲۹ ب.ظ

 ۱ تا نظر تا الان نوشتن

آخرش مث داستانای مصطفی مستور تموم شد
واااااای با چ قد آدم سر و کار دارین:)))
:)) داستانای مستور همیشه تو ی جای مبهم تموم میشن . آدم انتظار نداره ک اونجا تموم بشه 
:)) این فقط تا ساعت 1 بود :)) والبته بعد تموم شدن امتحانا 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
بایگانی
مهر ۱۳۹۸ (۱۹)
دی ۱۳۹۷ (۱۹)
تیر ۱۳۹۷ (۱۳)
آذر ۱۳۹۶ (۱۲)
مهر ۱۳۹۶ (۱۸)
تیر ۱۳۹۶ (۱۹)
دی ۱۳۹۵ (۱۲)
آذر ۱۳۹۵ (۱۶)
مهر ۱۳۹۵ (۲۴)
تیر ۱۳۹۵ (۲۵)
دی ۱۳۹۴ (۳۹)
آذر ۱۳۹۴ (۲۴)
مهر ۱۳۹۴ (۳۰)
تیر ۱۳۹۴ (۵۴)
دی ۱۳۹۲ (۱۳)
آذر ۱۳۹۲ (۱۶)