عقاید یک رامین

مشخصه

تو محوطه دانشگاه بودم که سالار با یه پسر اومد. سلام کردیم. سالار معرفیش کرد گفت "فلانی، فامیل ما؛ رامین، دوست من". بخاطر سالار باهاش گرم‌تر از حالت معمول حرف زدم. سالار گفت برین تو دانشکده منم میام. رفتیم. لپ تاپم رو درآوردم تا کارمو شروع کنم که یه اس ام اس اومد برام. نگاه کردم دیدم سالار نوشته "پرروئه. زیاد رو نده بهش". سرمو بلند کردم دیدم لپ تاپمو کشیده جلوی خودش و داره دنبال مشخصات سیستم من می‌گرده. تو دلم گفتم

جمعه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۴:۴۸ ب.ظ

 ۰ تا نظر تا الان نوشتن

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
بایگانی
مهر ۱۳۹۸ (۱۹)
دی ۱۳۹۷ (۱۹)
تیر ۱۳۹۷ (۱۳)
آذر ۱۳۹۶ (۱۲)
مهر ۱۳۹۶ (۱۸)
تیر ۱۳۹۶ (۱۹)
دی ۱۳۹۵ (۱۲)
آذر ۱۳۹۵ (۱۶)
مهر ۱۳۹۵ (۲۴)
تیر ۱۳۹۵ (۲۵)
دی ۱۳۹۴ (۳۹)
آذر ۱۳۹۴ (۲۴)
مهر ۱۳۹۴ (۳۰)
تیر ۱۳۹۴ (۵۴)
دی ۱۳۹۲ (۱۳)
آذر ۱۳۹۲ (۱۶)