عقاید یک رامین

رفیق روزهای خوب

عصر بود . علی زنگ زد . احوال پرسی کرد. یهو صدا عوض شد. امیرحسین حرف زد . ی چیزی گفت متوجه نشدم . قاه قاه خندید . دوباره صدا عوض شد . این بار مهرداد گوشی رو گرفت . صدای خنده میومد از اونور . حالمو پرسید . تا خواستم جواب بدم بهمن شروع کرد ب حرف زدن . در مورد فایلی ک قرار بود برام ایمیل کنه حرف زد . چن ثانیه نگذشته ی نفر دیگه گوشی رو گرفت دستش . صداش آشنا بود ولی نشناختم . سپهر بود . شاکی شد ک چ زود فراموشش کردم و این حرفا . در مورد قیمت بلیت قطار ازش سوال پرسیدم آخه سپهر مهندسی راه آهن قبول شده . خندید. گوشی رو داد ب علی . بهم گفت دور هم جمع شدیم گفتیم ازت یادی بکنیم . ازش تشکر کردم . خیلی خوشحالم کرده بودن . بعد ی روز خسته کننده این تنها چیزی بود ک میتونست شادم کنه . خداحافظی کردیم . بعد دو سه دیقه میلاد زنگ زد . گفت من جا موندم . خندیدم . با میلاد حرف زدم و خداحافظی کردم . خیلی خوشحال بودم . خیلی . 


شب ب علی مسیج دادم : اگه امروز زنگ نمی زدین اندازه چن سال پیر میشدم ...

جمعه, ۱۷ مهر ۱۳۹۴، ۱۰:۴۶ ب.ظ

 ۳ تا نظر تا الان نوشتن

داشتن دوستایِ خوب خودِخودِخوشبختیه :)
دقیقا . خود ِ خود ِ خودِ خوشبختیه 
خیلی هم عالی ...
امیدوارم سال های سال باهم باشین :)
ممننننووووننننن :)
حس خیلی خوبیه.
بهتر از این حس داشتن همچین دوستاییه :)))))
خدا حفظتون کنه برای هم :)
بله :)
:)))
ممنووووووووون
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
بایگانی
مهر ۱۳۹۸ (۱۹)
دی ۱۳۹۷ (۱۹)
تیر ۱۳۹۷ (۱۳)
آذر ۱۳۹۶ (۱۲)
مهر ۱۳۹۶ (۱۸)
تیر ۱۳۹۶ (۱۹)
دی ۱۳۹۵ (۱۲)
آذر ۱۳۹۵ (۱۶)
مهر ۱۳۹۵ (۲۴)
تیر ۱۳۹۵ (۲۵)
دی ۱۳۹۴ (۳۹)
آذر ۱۳۹۴ (۲۴)
مهر ۱۳۹۴ (۳۰)
تیر ۱۳۹۴ (۵۴)
دی ۱۳۹۲ (۱۳)
آذر ۱۳۹۲ (۱۶)