عصر بود . علی زنگ زد . احوال پرسی کرد. یهو صدا عوض شد. امیرحسین حرف زد . ی چیزی گفت متوجه نشدم . قاه قاه خندید . دوباره صدا عوض شد . این بار مهرداد گوشی رو گرفت . صدای خنده میومد از اونور . حالمو پرسید . تا خواستم جواب بدم بهمن شروع کرد ب حرف زدن . در مورد فایلی ک قرار بود برام ایمیل کنه حرف زد . چن ثانیه نگذشته ی نفر دیگه گوشی رو گرفت دستش . صداش آشنا بود ولی نشناختم . سپهر بود . شاکی شد ک چ زود فراموشش کردم و این حرفا . در مورد قیمت بلیت قطار ازش سوال پرسیدم آخه سپهر مهندسی راه آهن قبول شده . خندید. گوشی رو داد ب علی . بهم گفت دور هم جمع شدیم گفتیم ازت یادی بکنیم . ازش تشکر کردم . خیلی خوشحالم کرده بودن . بعد ی روز خسته کننده این تنها چیزی بود ک میتونست شادم کنه . خداحافظی کردیم . بعد دو سه دیقه میلاد زنگ زد . گفت من جا موندم . خندیدم . با میلاد حرف زدم و خداحافظی کردم . خیلی خوشحال بودم . خیلی .
شب ب علی مسیج دادم : اگه امروز زنگ نمی زدین اندازه چن سال پیر میشدم ...
بهتر از این حس داشتن همچین دوستاییه :)))))
خدا حفظتون کنه برای هم :)