اینها را می نویسم به بهانه این پستتان
اول از همه باید تشکر کنم . بابت این همه کلمه . این همه جمله . این همه فکر . بابت تک تکشون ممنونم :)
در مورد نسیم ملایم(!) تبریز نوشتین اونم تو این وقت سال . نسیم ؟ ملایم ؟ ما صبح ها خودمونو بسته بندی میکنیم بعد میریم بیرون :)) ولی نور خورشید هست خداروشکر :)
پاراگراف بعدی نوشته تون منو برد به سال های قبل . چیزهایی نوشتین که اصلا یادم نبود . لحظه شماری واسه عید ، سیاه شدن دستام ، داریوش . معما ها . مسابقه ها ، این شعر مال کیه هاا و ... . چه خوب یادتونه . چه حس خوبیه وقتی می فهمم یادتونه . چه حس خوبیه وقتی می فهمی یکی یادش هست تورو . قالب سبزه رو دوست داشتم . هیچ قالبی مث اون نیست . مث اون نمیشه . ژست سیگار کشیدن :)) هنوزم دوست دارم :)) روزهای خاکستری . چ روزهای بدی بودن اون روزا .... در مورد قالب وحشتناکه حرف زدین ، یادم نیست اصلا اونو :| . من از اون دوران چیزای کمتری نسبت ب شما یادمه ( ب لطف حافظه متلاشی من ) . تصوراتتون از روز شنبه اینکه قراره چ اتفاقاتی بیفته . همیشه برام جالب بود :)
از رویا هام سوال پرسیدین . بزارین راستشو بگم . من خیلی وقته دیگه رویایی تو زندگی ندارم . هیچ آرزویی نسبت به آینده ندارم . وقتی بچه بودم داشتم . یکیش بستنی فروشی بود . دوست داشتم بستنی فروش بشم . چن ماه پیش به این آرزوم رسیدم . دومیش هم این بود ک لپتاپ داشته باشم ک اونم خداروشکر دارم . شاید باورتون نشه . من فقط تو زندگیم آرزوی داشتن اینارو داشتم . چیزهای دیگه ای هم دوست داشتم ولی هیچ کدوم اندازه این دوتا نبودن و نیستن . تصورم نسبت به آینده در حد چن ساعته . نمیتونم حتی به چن روز بعد فک کنم . نمی دونم قراره چی بشه . تصویرهایی ک کشیدین خیلی قشنگ بودن . مخصوصا مورد عکاسیش :) نمی دونین چقدر ذوق کردم وقتی خوندم که تا 70 سالگی باید وب نویسی کنم :))
چیزهایی که نوشتمو چن بار خوندم . دیدم حتی یک دهم چیزی ک باید شما برای من نوشتین هم نیستن . تصمیم گرفتم چیزی تعریف کنم ک شاید براتون جالب باشه . اولین دیدار من با مادر شما ، خانم دکتر :) یاد این اتفاق همیشه دلچسبه . اینکه یه مخاطب مجازی حقیقه بشه .
2شهریور 92 بود . من و مصطفی طبق قراری که با خانم دکتر گذاشته بودیم راهی مقصد شدیم . وسط راه از یه شیرینی فروشی یه بسته شکلات گرفتیم که دست خالی نریم . سروقت رسیدیم . هم من هم مصطفی یه هیجان خاصی داشتیم :) بالاخره خانم دکتر رو زیارت کردیم . چن دقیقه به احوال پرسی و این حرفها گذشت ولی ما هنوز اضطراب داشتیم ولی خانم دکتر خیلی ریلکش بودن :) . کم کم اضطرابمون داشت کم میشد که خانم دکتر شکلات رو باز کردن . آبرومون رفت . دوتایی مون آب شدیم رفتیم تو زمین . شکلات به اون افتضاحی ندیده بودم تا حالا . کلا عرق بود ک داشتیم با مصطفی می ریختیم ولی خانم دکتر به رومون نیاوردن ( جا داره همین جا تشکر کنم ازشون که به رومون نیاوردن :)) ) . یه کم در مورد اتفاقات وبلاگی حرف زدیم تا که حرف مسابقه ها اومد وسط . خانم دکتر هم یه معما داشتن به این شکل :
15 , 10 , 2 , 5 , ?
من چقدر واسه این معما فک کرده بودم ! جوابو که گفتن قیافه من و مصطفی شد :| هی میگفتیم ینی به این آسونی بود؟ :))
اینم عکسش : کلیک
هم چنان داشتیم حرف میزدیم که مصطفی از درد گردنش حرف زد . همونجا بود که خانم دکتر گفت بزار معاینه ات کنم . معمولا معاینه همراه با درد میشه . اینجا هم همون اتفاق افتاد . ینی هر چن ثانیه یه بار مصطفی یه آخی اوخی میگفت و من هی میخندیدم . از ته دل . با پیشنهاد من حتی میتونست زیباتر بشه که خانم دکتر قبول نکردن . پیشنهاد بدی نبود .گفتم "خانم دکتر ، همین جوری که هستین با آرنج بزنین گردنشو بشکونین ، قال قضیه رو بکنین " :))) با دستمم حرکتو نشون میدادم . واقعا پیشنهاد بدی بود ؟ نه :)) در همین حین هم ، مصطفی هم درد میکشید هم میخندید . خانم دکتر هم میخندیدن همراه با گفتن "الله اکبر" :)))
پ.ن.1 عینک مصطفی اون روز شیکسته بود . هرکاری کردم نتونستم تو متن بیارمش :))
پ.ن.2 تسبیح خانم دکتر موند تو ماشین و این باعث شد یه بار دیگه ایشونو زیارت کنیم :)
باز هم ممنونم . بخاطر تمام حس های خوبی که تو این سال ها به من منتقل کردین .
ممنونم :)
و ما هم بخونیم،
همین اینور هم اونور ؛
ولذت ببریم :)
خوبم...
شما خوبین?! :)