شاهدی گفت بشمعی کامشبدر و دیوار، مزین کردمدیشب از شوق، نخفتم یکدمدوختم جامه و بر تن کردمدو سه گوهر ز گلوبندم ریختبستم و باز بگردن کردمکس ندانست چه سحرآمیزیبه پرند، از نخ و سوزن کردمصفحهی کارگه، از سوسن و گلبخوشی چون صف گلشن کردمتو بگرد هنر من نرسیزانکه من بذل سر و تن کردمشمع خندید که بس تیره شدمتا ز تاریکیت ایمن کردمپی پیوند گهرهای تو، بسگهر اشک بدامن کردمگریهها کردم و چون ابر بهارخدمت آن گل و سوسن کردمخوشم از سوختن خویش از آنکسوختم، بزم تو روشن کردمگر چه یک روزن امید نماندجلوهها بر درو روزن کردمتا تو آسودهروی در ره خویشخوی با گیتی رهزن کردمتا فروزنده شود زیب و زرتجان ز روی و دل از آهن کردمخرمن عمر من ار سوخته شدحاصل شوق تو، خرمن کردمکارهائیکه شمردی بر منتو نکردی، همه را من کردم
جالب تر میتونه موضوعی باشه که باعث شده شما اینو کشفش کنین ؛))
+ سلام
ممنون دوست خوب
:)
تامل بر انگیز :))