عقاید یک رامین

برای مجید :)

دوربین ب دست ، هندزفری تو گوش ، داشتم تو پیاده رو قدم میزدم و چشمام دنبال سوژه بود . تو حال هوای خودم بودم ک یکی گفت "آهای". سمت راستم پادگان ارتش بود . صدا از طرف سرباز بالای برجک بود . هندزفری رو در آوردم.


سرباز : از منم یه عکس بگیر 

من : خب چطوری بهت بدم بعدش ؟

سرباز : خب چاپ کن پولشو میدم 


راستشو بخاین میخواستم بپیچونمش . نه بخاطر هزینه اش . بخاطر اینکه یه روز کامل باید وقت میزاشتم برم عکسو بدم یه جای خوب چاپ کنم بعد دوباره بیام این قسمت از شهر تا دو تا عکس بدم به یه نفر ! من خسته تر از این حرفا هستم ولی یهو یاد این پست افتادم . فک کردم دیدم اگه این سرباز این ور دیوار بود ، این کار (ینی بری دو تا عکس چاپ کنی و برگردونی) با کله واسه یه نفر دیگه انجامش میداد چون اون الان معنای دقیق آزادی رو میدونه . میدونه پاس دادن بالای برجک تو روزای گرم تابستون ینی چی ولی من چون آزادم ، حواسم به این آزادیم نیس و فقط ب فکر خودمم و بخاطر تنبلیم میخام بپیچونمش . دیدم با این کار میتونم واقعا خوشحالش کنم . بعدش یاد همه شما بلاگرا افتادم . ب خودم گفتم دوستان بلاگی از خوندن شرح این اتفاق حس خیلی خوبی بهشون دست بده . چرا باید این حس خوبو ازشون دریغ کنم ؟

همه این افکار کسری از ثانیه طول کشید . بهش گفتم باشه . وایستا تا ازت عکس بگیرم . گل از گلش شکفت . تشکر کرد و تفنگ ژ-3 رو با یه حالت خاص تو دستش گرفت . یه عکس واید گرفتم تا معلوم بشه روی برجکه و بعدش یکی هم زوم کردم تا فقط خودش بیفته . صفحه دوربینو نشونش دادم ک ببین خوب شده ؟ گفت نمی بینم بزار بیام پایین . از پله ها اومد پایین . از بین دیوار و حصار بالاش تونست عکسشو ببینه . خوشش اومده بود تشکر کرد . گفت چاپ کن فردا بیا همینجا . گفتم خب اخه من فردا نمی تونم بیام ( کار داشتم ) گفت پس یه روز دیگه بیا از لای دیوار بنداز اینجا ... یهو چهره اش تغییر کرد و ادامه داد : اون وقت پولتو کی بدم ؟ گفتم بابا بیخیال پول قابلتو نداره . دوباره خوشحال شد و تشکر کرد و گفت تو یه نایلون بزار ، بنداز همینجا . گفتم چشم یه سنگم میندازم تو نایلون ک باد نبردتش . گفت مرسی . من مجیدم . خدافظی کردیم .

بعد از خدافظی حس خیلی خوبی داشتم . حس میکردم وبلاگ نویسی به یکی از اهدافش رسیده بود : " ترویج فرهنگ درست فکر کردن " . همه ما تو وبلاگامون از درست نبودن بعضی چیزا گلایه و شکایت می کنیم و در مورد درست بودن خیلی چیز های دیگه، پست ها می نویسیم . همه این نظر ها شخصی هستن . ممکنه درست باشه ممکنه اشتباه باشه . این خواننده ست ک باید فک بکنه ببینه کی درست میگه . ینی هدف این جور نوشته ها ، اجبار ب فکر کردنه . اینکه از خودت بپرسی نظر خودت راجع ب موضوعات مختلف چیه . هم من و هم مجید ، شادی اون لحظه مونو مدیونه وبلاگ نویساییم . نه فقط خانم هاشمی ، بلکه تمام بلاگرا . تمام کسایی ک افکارشونو رو این صفحه مجازی دوست داشتنی منتشر میکنن . از طرف خودم از همه تون تشکر میکنم :) ممنوووووونم :)


بعد از یه هفته مشغله بالاخره تونستم امروز ب قولم عمل کنم . بخودم گفته بودم تا اینکارو تموم نکردم نباید این پستو بزارم . رفتم همون جا . خدا خدا میکردم ک خود مجید اونجا باشه ولی نبود . دو تا سرباز دیگه بودن . گفتم مجیدو میشناسین ؟ گفتن بله . گفتم عکساشه . گفتن از لای دیوار بنداز این ور . انداختم . بعد از انداختن یه حس خیلی خوب داشتم . خوشحال بودم ک ب قولم عمل کرده بودم . در ضمن وسط راه یه عکس اینستاگرام-طور گرفتم (شرمنده بابت کیفیت افتضاح) :


پ.ن. لازم به ذکر است ک کنار همون پادگان ، یه عکاسی بود ک مال خود ارتشه . کارشون هم خوبه . قبلا دیده بودم . میخاستم ببرم اونجا چاپ کنم بعد یادم افتاد ک تمامی پرسنل اونجا ارتشی هستن ( ینی 80% سرباز بودن ) گفتم از رو عکسا میشناسنش . بخاطر دوتا عکس واسش توبیخی می نویسن . عکسا زهرمارش میشه . بهمون خاطر بردم یه جای دیگه چاپ کردم 

يكشنبه, ۷ شهریور ۱۳۹۵، ۱۰:۵۳ ب.ظ

 ۲۳ تا نظر تا الان نوشتن

به هدفتون رسیدین ... :)
به هدفمون رسیدیم :)
آفرین :)
ممنون :)
چقدر خوب آقااا :))) 
دم شما گرم :))
با تشکر از شما :)
دمت گرم که عکس گرفتی
چند وقت دیگه سرباز میشم :]
مرسی :)
ایشالا ب خوبی تموم میشه
جا داره بعد مدتی که وبلاگتون رو دنبال میکنم 
کامنت بذارم 
اون هم یه لبخند 
:)

کار قشنگی بود
قشنگتر توضیح بلاگریاییا* بود

*(دستور زبان رو پول دادم پاس کردم خرده نگیرید)
سلام :)
لطف دارین :)

بلاگریایییاااییی :)))
دارم فکر میکنم به اولین دوربین به دست و هندزفری تو گوش که رسیدم ازش بخوام ازم عکس بگیره :)
جدا حس خوبی داشت ، دم شما گرررم 
^_^
با تشکر از شما :)
حتی خوندنش ی حس خوب و حال خوب کنی داشت مرسی :)

+ اینقد خوشم میاد وقتی میبینم . هستن آدمایی ک به همه چی عمیق نگاه میکنن . راس میگین واقعا ولاگ نویسی فقط واسه تفریح نیس ک ی مکانه برا فک کردن و دیدن افکار متعدد :)
ممنون .....
:) خوشحالم :)

+ خاهش می شود بانو :)
چه قشنگ،بعضی سرباز ها خیلی غریبن،مخصوصا اونا که مادر ندارن، سربازای که غروبا می شینن جلوی دادگستری نزدیک خونه مون،و جاده رو نگاه میکنن، یه حالت غریبی دارن،
بیشتر از عکس ها توجه من به بند ساعت شما جلب شد :)
هیمم ... حالت بعضی هاشون خیلی غم انگیزه 
عه ؟ :) چطوریه مگه ؟
چه باحال!
ممنون :)
عه، چه کار خوبی کردی، دمت گرم؛ شاد کردن دل سرباز خیلی حس خوبی میده؛ چندی پیش یه سرباز اومده بود مغازه ما و منم هر چند با همه با روی باز برخورد می‌کنم اما برای این یه خورده بیش‌تر انرژی گذاشتم و بیش‌تر لبخند زدم؛ موقع رفتن گفت «مرسی که با اخلاق خوب باهام رفتار کردی، ممنونم»؛ پشت این جمله‌اش طوری بغض داشت و می‌شد حس کرد چقدر اذیت شده و از اون به بعد با خودم عهد کردم با هر کسی هر چقدر که خوبم با سرباز هزار برابرش خوب باشم؛ بالاخره از قدیم گفتن «از هر دست بدی از همون دست می‌گیری» و خودم چند ماه دیگه سرباز شدم شاید کسی همین جوری به خودم حس خوب داد...
مرسی از شما . واسه بعضی هاشون خیلی سخت میگذره ... خیلی ... دم شما هم گرم ک هواشو داشتی :)
ایشالا زیاد سخت نگذره بهت :)
چقدر حس خوبی داشت این نوشته و کاری که کردید :)
خودمم حس خیلی خوبی داشتم . دوست داشتم این حسو بین همه تقسیم کنم :)
چه کار قشنگی ^_^
دست شما درد نکنه....
به نظر من خوشحالی و حاله خوب مسریه....وقتی دلِ یه نفر رو شاد میکنین خودتون هم شاد میشین :)
:) 
با تشکر از شما :)
من این جمله رو کاملا درک و تجربه کردم :)
:):
این ینی هم خوشحالید هم ناراحت ؟ 
مراقب اینی که هستین باشین:)
چشم :)

چقد خوش حال شده،خیلی حس خوبی بود:)

افرین برشما:)

امیدوارم به دستش رسیده باشه!

ممنوووون :)
امیدوارم :)
چقدر این مهربونی ها میتونند زندگی خودمون رو قشنگ تر کنند:))
خیلی :)
واقعا حس خووبییی داشت . دمت گرم به خاطر ای کار خوبت
:))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))
سلام علی جان 
خواهش میکنم :)
عالی بود به منم سربزن
حس خوب تمام وجود وی را گرفته و میرود که روزش را با انرژی بیشتر ادامه دهد :)
تشکر :)
تا باشه از این انرژی‌ها
خواهش می‌شود :)
آفرین به شما .. کارتون عالی بود ..سربازها خیلی مظلومن خدا خیرت بده :)))

تنها پستی بود که تا تهش خوندمش ^__^
خیلی ممنون :)

لطف کردین :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
بایگانی
مهر ۱۳۹۸ (۱۹)
دی ۱۳۹۷ (۱۹)
تیر ۱۳۹۷ (۱۳)
آذر ۱۳۹۶ (۱۲)
مهر ۱۳۹۶ (۱۸)
تیر ۱۳۹۶ (۱۹)
دی ۱۳۹۵ (۱۲)
آذر ۱۳۹۵ (۱۶)
مهر ۱۳۹۵ (۲۴)
تیر ۱۳۹۵ (۲۵)
دی ۱۳۹۴ (۳۹)
آذر ۱۳۹۴ (۲۴)
مهر ۱۳۹۴ (۳۰)
تیر ۱۳۹۴ (۵۴)
دی ۱۳۹۲ (۱۳)
آذر ۱۳۹۲ (۱۶)