در جـمـعـشان بـودم که پـنـهـانی دلـم رفت
بــاور نمی کــردم بــه آســـانی دلـم رفت
از هـم سـراغـش را رفـیـقـان می گـرفـتـنـد
در وا شـد و آمــد بـه مـهـمـانی... دلم رفت
رفــتــم کـنــارش، صـحـبتـم یـادم نـیـامــد!
پـرسـیـد: شعـرت را نمی خـوانی؟... دلم رفت
مـثـل مـعــلـمها بـه ذوقـــم آفـریـن گــفـت
مــانـنــد یـک طــفــل دبـسـتــانـی دلـم رفت
مــن از دیــار «مـنــزوی»، او اهــل فـــردوس
یک سیـب و یـک چـاقـوی زنجانی ؛... دلم رفت
ای کاش آن شب دست در مویش نمی بـرد
زلـفش که آمــــد روی پـیـشـانی... دلم رفــــت
ای کـاش اصلاً مـــن نمی رفــتـم کــنــارش
امـا چـه سـود از ایـن پشیــمـانی، دلـم رفـت
دیگـر دلـم ــ رخت سفیدم ــ نـیـست در بـنـد
دیـروز طـوفـان شد، چه طـوفـانی (... ) رفت!!!
کاظم بهمنی