هی فکر میکنم که چگونه؟ چرا؟ چطور؟
من سالهاست گریه نکردم، شما چطور؟
من سالهاست عاشق چشمی نبودهام
حالا نگاه کن منِ پر ادّعا چطور-
برگشتم از غرورم و با چشمهای خیس
-ساکت نشستهام که بفهمم تو را چطور
وصفت کنم الهه پنهان میان شعر
شیطان بخوانمت؟ نه… فرشته؟ خدا چطور؟
این کوچهها به غربتم اقرار میکنند
اینها که دیدهاند به دیوارها چطور…
هی فکر میکنم که چه شد عاشقت شدم؟
هی فکر میکنم که چرا؟ کی؟ کجا؟ چطور؟
+ چقدر زیبا سه تا بیتو بهم وصل کرده :)
حالِ دلمون خوب شد:))
شب در طلسم پنجره وا مانده بود و من
بغضی میان حنجره جا مانده بود و من
در خانهای که آینه حسی سه گانه داشت
ابلیس مانده بود و خدا مانده بود و من
هم آب توبه بود در آنجا و هم شراب
اخلاص در کنار ریا مانده بود و من
میرفت دل به وسوسه اما هنوز هم
یک پرده از حریر حیا مانده بود و من
ابلیس با خدا به تفاهم نمیرسید
کابوسها و دغدغهها مانده بود و من
وقتی که پلک پنجره یکباره بسته شد
انبوه گیسوان رها مانده بود و من
فردا که آن برهنه معصوم رفته بود
ابلیس با هزار چرا مانده بود و من
خیلی قشنگ بود :)
آمدی و همهی فرضیه ها ریخت به هم