1. نمایشگاه به خوبی و خوشی تموم شد. این دفعه باعث شد دوستانی مثل نرگس، هلما و آذری قیز رو از نزدیک زیارت کنم. چقدر این دیدارها لذتبخشند بماند که حافظهام یه جاهایی کلا نات ریسپاند بود :))
2. در این یه هفته به دو مورد خودشناسی رسیدم:
- توانایی دلداری دادنم فاجعهست. هیچ حرف مفیدی نمیتونم بزنم. نمیدونم اصلا باید چی بگم. یعنی اگه بخوام یکیو از حالت غم و ناراحتی برسونم به حالت خنثی یه هفته باید تلاش کنم ولی در عوض، حالت خنثی رو خیلی راحت میتونم به حالت شاد تبدیل کنم.
- وقتی عصبانی میشم، ترسناک میشم :| اینو مستقیم بهم گفتن :))
3. دوستی بسیار زیبا نوشته بود: فقط یه دانشجوی مهندسی میدونه که یه دانشجوی مهندسی هیچی نمیدونه. میشه گفت منم باهاش موافقم.
4. وی اشتباهی بجای "پاستای پنه" گفت "پانای پسته" و باعث شاد شدن دل دوستان شد :)))
5. احساسات و درونیات و ذهنیاتم مثل چند رشته نخ طویل بهم پیچیدن. نمیتونم این چند کلاف سردرگمو از هم باز کنم.
شماره ی دو، پارت اول: بقیه بهم میگن میتونم خوب دلداریشون بدم ولی خودم فکر میکنم اینطور نیست!
شماره ی دو، پارت دوم: کلا عصبانتیت علت ترسناک شدنه، فکر میکنم همه وقتی عصبانین ترسناک میشن
شماره ی سه: از اونجایی که دانشجوی مهندسی نیستم اظهار نظر نمیکنم (:
شماره ی چهار: شخصی هم به جای شمعک سماور گفته بود سمعک شماور ولی اونقدر جذبه داشت که کسی نمی تونست حتی لبخندی به لب بیاره اما از درون داشتن منفجر میشدن گویی!!!
شماره ی پنج: سعی نکنید از هم بازشون کنید اینطوری بیشتر به هم پیچ میخورن! رهاشون کنید خودشون راهشون رو پیدا میکنن...
من برعکسم یعنی دلداری دادنم خوبه. یه جوری تو فاز دلداری دادن فرو میرم که طرف اونقد حالش خوب میشه که برمیگرده منو دلداری میده :)
اون کلاف سردر گم که منم آقا :(
من پانای گردو میخوام، ندارید؟ D:
فضا و محل دیدار هم خیلی خوب بود. :)
رامین:))) حالتون چطوره؟:)
در مورد بند اول هم گفتن نداره که جای من خالی بود (الکی مثلا)D: