از ی طرف ی پسره میاد میگه
نیستی ، فدای ی تار موت
از اون ور یکی دیگه پیداش میشه میگه
اگر تو را گذری بر مقام ما افتد
یکی هم از این گوشه میگه
کار داد دستمون باز ، این اخلاق حزب بادت
مرد سیبیلویی بلند میشه میگه
گوش کن ، اینم میگذره ، خاطره شو باد میبره
همه منتظر منن ک من هم چیزی بگم . ی سرفه میکنم و میگم
مرا گویی که رایی ؟ من چه دانم من چه دانم
چنین مجنون چرایی؟ من چه دانم من چه دانم
پسره ب بغل دستیش میگه
ولش کن . خوب میشه . مرخص میشه