عقاید یک رامین

حمایت خانوادگی

یه فامیل دور برای ما تعریف می‌کنه: 

اومده بودم خونه بابابزرگ‌تون عید دیدنی. شما همه تون بچه بودین. ۷ ۸ تا پسر شلوغ قد و نیم‌قد. تو خونه هی می‌دویدید. اونم روز اول عید جلوی مهمونا. پذیرایی هم دو تا در داشت. شبیه پاساژا، کنار هم بودن درها. از یکی می‌اومدین تو، یه دور پذیرایی رو دور می‌زدین و از اون یکی می‌رفتین بیرون. چون بابابزرگ‌تون بزرگ فامیل بود، نمیشد جلوش به نوه‌هاش چیزی گفت. بابا ماماناتونم که لام تا کام چیزی نمی‌گفتن. منم حسابی داشتم کفری می‌شدم که یکی این بچه‌هارو ادب کنه خب. یهو بابابزرگ‌تون دایی‌تونو صدا زد. گفتم آهان. الانه که یه تشری چیزی به بچه‌ها می‌زنه. بابابزرگ‌تون گفت «محمود، در پذیرایی رو از چارچوب دربیار، بذار بچه‌ها راحت بدوند» خشکم زد.

چهارشنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۸، ۱۱:۰۰ ق.ظ

 ۲۲ تا نظر تا الان نوشتن

:-))))) بابابزرگ‌ها نوه‌هاشون رو دوست دارند!
و روشون حساس‌اند :)
چه بابابزرگ خوبی! دمش گرم! :))
خونهٔ آقاجون‌اینای منم پذیراییشون دوتا در داشت. من و پسرعمه‌ام وقت دعوا از اون اتاق استفاده می‌کردیم. هی اون بدو و من بدو... آخرش هم با کتک‌کاری و گاز و اینا تموم می‌شد. :|
اصلا خیلی خوب بود :) خدا بیامرزدش
آفرین آفرین :))
اوه مای گااااد
دمش گرم بابا :)
فکر کنم بابا ماماناتونم از ترس بابابزرگ روشون نمیشده تشر بزنن :))
:))
ترس که نه. خودشون هم تو همین شرایط بزرگ شده بودن
به این میگن یه بابابزرگ پایه
سلام
اگر افتخار میدید به وبلاگ جوجه دانشجو هم یه سری بزنید خوشحال میشیم
سلام
شدیدا پایه
چه پدربزرگ افسانه‌ای داشتید :)
پدربزرگ من ولی ظهرها که از زمین کشاورزی برمی‌گشت حوصله‌ی بچه مچه نداشت، اون موقع‌ها راستش درکش نمیکردم ولی الان میفهمم حق داشته خسته و کوفته حوصله‌ی چندتا بچه‌ی شیطون رو نداشته باشه!
به جاش حیاط خونه‌ی بابا بزرگ خیلی بزرگ بود، از کله‌ی صبح تا شب تو حیاط و روستا گرفتار بازی بودیم:)
یه مرد بود. یه مرد واقعی.
حیاط خونه بابابزرگا یه خاطره شیرین تموم نشدنیه
علت ساکت بودن مامان باباها مشخص شد‎:D
خیلی جالبه که معتقد بودن که در مانع راحت بودن ما میشده. بعد از اون تو امثر مراسما و دورهمی‌ها دری تو پذیرایی نبود 
من مامانبزرگ بابابزرگ ندیدم کلا، لذت این تجربیات رو گذاشتم با بچه هام تجربه کنم. ولی حیف اون موقع بچه نیستم برا مهمونا زبون درآرم :))
الله رحمت السین. 
ایشالا
دمشون گرم ، بابا بزرگ باید اینجوری باشه اصلا
خدا بیامرزتشون
خدا رفتگان شمارو هم بیامرزه
خببب - کف دست هایش را بهم میمالد- پس معلوم شد پسرمون وقتی بابابزرگ شه از کدوم بابابزرگا میشه^-----------^ خوشا به حال بچه های پونه:))))

+بیان خیلی بی شرمه که فکر میکنه کامنتای من به اسم نیاز دارن. ما حرفمون حجت بود همیشه!
:)))) 
پونه کیه؟ بنفشه :/

:))))
اون موقع آدما دل بزرگ بودن :)
آره والا :)
گفتم پونه واقعا؟ :||| تو ذهنم بنفشه بوده:| خلاصه دیگه شماها که در جریانید من با اسم ها مشکل دارم.

+یه درگیری ذهنی دارم اخیرا شبیه همون که میگفتی دختره برا دوسپسرش گریه میکرد و اینا بعد لیوان اب رو که میبینه بدتر میزنه زیر گریه که اونم اب میخورد - اتفاقا زیادم این دیالوگ اونم اب میخورد رو جهت تمسخر احساسات عزیزم و فان کردن فضا به کار میبرم😆- خلااااآصه:/ ! یه پونه نامی تو اون داستان بود که گمونم برا همین ناخوداگاهم هر جا میخواد اسم دختر بنویسه میگه پونه:|
هیچی دیگه خدا رحم! الانم اندی داره تو ذهنم میخونه: گل پونه گل من نگیر بهونه گل من
خوبه نگفتی تقصیر شماره منه

مواظب خودت باش :)
دیر رسیدم گمونم:/
وااای هنوزم بخاطر سوتیا و شلوغکاریایی که تو بچگی خونه ی مادربزرگاااا دادم خجالت میکشم و جالبه هنوزم یادشون مونده!
من از وقتی یادم میاد یه کارتون چایی برمیداشتم کتابامو میچیدم توش از طبقه بالا میبردم پایین میزاشتم از پایینم میبردم بالا تو خونه پدر بزرگ از پنج شیش سالگی اخه قدیما تو یه ساختمون بودیم و همیشم پوکر فیس به این کارم نگا میکردن:)
چه روزایی داشتم چ شیرین چ تلخ:)))
:))
بچه شلوغش خوبه.
هروقت ارام وحشی رو باز میکنم درحالی که مغزم داره منفجر میشه که خب ای کوفت و قالب فلان قالب بهمان و عمیقا دارم حرص میخورم که یه ادرس وبلاگ چیه؟ همونم ملت نمیذارن دست نخورده بمونه !
یاد لحن : قالب فلان قالب بهمان گفتنت در تماس اخر میافتم و وسط این همه حرص خوردن خندم میگیره
اره خلاصه ! باشد که وقتی بهت میگن دلت تنگ میشه یاد ما بیافتی و خندت بگیره و یر به یر شیم :))
واقعا چرا این آدرسو ورداشته آخه؟؟ :/

بخند بخند :))

گوشیت خاموشه؟
بحث صحبت درمورد ادرس را به فضای زیرظرف شویی تری واصل میکنم.
حالا زیر ظرف شویی بود یا کنار ظرف شوری نمیدونم البته:/

ها خاموشه. نمیدونمم یعنی شایدم خاموش نباشه مهم اینه که تا 30 ام دست من نیس.

+دیشب لش بودم خواهرم در اتاقو وا کرد گفت یکی زنگ زده میگه رامینم!
یه لحظه دچار همون حس اشنای " سلام سعید! الو سعید؟ عه آرش تویی؟ آرش اذیت نکن! عهههه رامین تویی" شدم:|

+ حالا سی ام که نه ولی بعد کنکور یه مکالمه جدی نیازت دارم پیرمغان. کاش سربازی کوفتی - که شککککک نکن دلت براش تنگ میشه- نبود یه دیدار هماهنگ میکردیم.
:// -_-

:)) نه من نبودم :))

حتما. 
راستی منم باهات کار دارم. تو یه پست قدیمی کامنت بذار لطفا
غیر منتظره بود
واسه اون فامیل‌مون هم :)
رامین جان اون گوشه سمت چپ قالب هست، یکم اون ور تر از اونجایی که ترک زیر هدر دوشاخه میشه ها؛ اونجا خاک گرفته برادر بی زحمت رسیدگی کنید

# به یاد روزایی که این قالب در دست تاسیس بود:))))))
در فرصت مناسب گردگیری می‌کنم ایشالا :)

یادش بخیر :)
چه طراحی قشنگی
و اینکه خوندن مطالب به شکل عنوان + متن + عنوان خیلی ایده جالبیه

در واقع من خودم دو برابر زمانی رو که صرف نوشتن می کنم برای نوشتن عنوان فکر می کنم .
لطفا وب من رو هم دنبال کنید .
خیلی ممنون :)
من مادربزرگم رو ندیدم عکسشم نیست خوشبحالتون
خدا رحمت‌شون کنه
چه پدربزرگ باحالی:)
خیلییی :)
خونه بابابزرگ مامان بزرگ منم این مدلی بود منتهی چون عمه گرامی بچه نداشت و عموم فوت شده بود تک نوه بودم و هستم متاسفانه ولی خب بابابزرگم از منم شیطون تر بود وسط خونه باهم بدمینتون بازی می‌کردیم چند باریم توپ بازی کردیم که بار آخر نزدیک بود به دست مادربزرگم کشته شیم چون زدیم یکی از شاخه‌های لوستر رو شکوندیم :))
صد امتیاز به بابابزرگ شما. ایول :))
از این بابابزرگا که نداشتیم ولی پذیراییمون دو تا در داره :))
:)) بازم خوبه
ها ها هااااااااا!:دی خیلی جالب بود دم بابابزرگ گرم.ایول.سوت.
((((((((((((((((((((((((((((((((((((((: خعلی جالب بود!
دمش گرم خداوکیلی :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
بایگانی
مهر ۱۳۹۸ (۱۹)
دی ۱۳۹۷ (۱۹)
تیر ۱۳۹۷ (۱۳)
آذر ۱۳۹۶ (۱۲)
مهر ۱۳۹۶ (۱۸)
تیر ۱۳۹۶ (۱۹)
دی ۱۳۹۵ (۱۲)
آذر ۱۳۹۵ (۱۶)
مهر ۱۳۹۵ (۲۴)
تیر ۱۳۹۵ (۲۵)
دی ۱۳۹۴ (۳۹)
آذر ۱۳۹۴ (۲۴)
مهر ۱۳۹۴ (۳۰)
تیر ۱۳۹۴ (۵۴)
دی ۱۳۹۲ (۱۳)
آذر ۱۳۹۲ (۱۶)