یه فامیل دور برای ما تعریف میکنه:
اومده بودم خونه بابابزرگتون عید دیدنی. شما همه تون بچه بودین. ۷ ۸ تا پسر شلوغ قد و نیمقد. تو خونه هی میدویدید. اونم روز اول عید جلوی مهمونا. پذیرایی هم دو تا در داشت. شبیه پاساژا، کنار هم بودن درها. از یکی میاومدین تو، یه دور پذیرایی رو دور میزدین و از اون یکی میرفتین بیرون. چون بابابزرگتون بزرگ فامیل بود، نمیشد جلوش به نوههاش چیزی گفت. بابا ماماناتونم که لام تا کام چیزی نمیگفتن. منم حسابی داشتم کفری میشدم که یکی این بچههارو ادب کنه خب. یهو بابابزرگتون داییتونو صدا زد. گفتم آهان. الانه که یه تشری چیزی به بچهها میزنه. بابابزرگتون گفت «محمود، در پذیرایی رو از چارچوب دربیار، بذار بچهها راحت بدوند» خشکم زد.
خونهٔ آقاجوناینای منم پذیراییشون دوتا در داشت. من و پسرعمهام وقت دعوا از اون اتاق استفاده میکردیم. هی اون بدو و من بدو... آخرش هم با کتککاری و گاز و اینا تموم میشد. :|
دمش گرم بابا :)
فکر کنم بابا ماماناتونم از ترس بابابزرگ روشون نمیشده تشر بزنن :))
سلام
اگر افتخار میدید به وبلاگ جوجه دانشجو هم یه سری بزنید خوشحال میشیم
پدربزرگ من ولی ظهرها که از زمین کشاورزی برمیگشت حوصلهی بچه مچه نداشت، اون موقعها راستش درکش نمیکردم ولی الان میفهمم حق داشته خسته و کوفته حوصلهی چندتا بچهی شیطون رو نداشته باشه!
به جاش حیاط خونهی بابا بزرگ خیلی بزرگ بود، از کلهی صبح تا شب تو حیاط و روستا گرفتار بازی بودیم:)
خدا بیامرزتشون
+بیان خیلی بی شرمه که فکر میکنه کامنتای من به اسم نیاز دارن. ما حرفمون حجت بود همیشه!
+یه درگیری ذهنی دارم اخیرا شبیه همون که میگفتی دختره برا دوسپسرش گریه میکرد و اینا بعد لیوان اب رو که میبینه بدتر میزنه زیر گریه که اونم اب میخورد - اتفاقا زیادم این دیالوگ اونم اب میخورد رو جهت تمسخر احساسات عزیزم و فان کردن فضا به کار میبرم😆- خلااااآصه:/ ! یه پونه نامی تو اون داستان بود که گمونم برا همین ناخوداگاهم هر جا میخواد اسم دختر بنویسه میگه پونه:|
هیچی دیگه خدا رحم! الانم اندی داره تو ذهنم میخونه: گل پونه گل من نگیر بهونه گل من
وااای هنوزم بخاطر سوتیا و شلوغکاریایی که تو بچگی خونه ی مادربزرگاااا دادم خجالت میکشم و جالبه هنوزم یادشون مونده!
من از وقتی یادم میاد یه کارتون چایی برمیداشتم کتابامو میچیدم توش از طبقه بالا میبردم پایین میزاشتم از پایینم میبردم بالا تو خونه پدر بزرگ از پنج شیش سالگی اخه قدیما تو یه ساختمون بودیم و همیشم پوکر فیس به این کارم نگا میکردن:)
چه روزایی داشتم چ شیرین چ تلخ:)))
یاد لحن : قالب فلان قالب بهمان گفتنت در تماس اخر میافتم و وسط این همه حرص خوردن خندم میگیره
اره خلاصه ! باشد که وقتی بهت میگن دلت تنگ میشه یاد ما بیافتی و خندت بگیره و یر به یر شیم :))
حالا زیر ظرف شویی بود یا کنار ظرف شوری نمیدونم البته:/
ها خاموشه. نمیدونمم یعنی شایدم خاموش نباشه مهم اینه که تا 30 ام دست من نیس.
+دیشب لش بودم خواهرم در اتاقو وا کرد گفت یکی زنگ زده میگه رامینم!
یه لحظه دچار همون حس اشنای " سلام سعید! الو سعید؟ عه آرش تویی؟ آرش اذیت نکن! عهههه رامین تویی" شدم:|
+ حالا سی ام که نه ولی بعد کنکور یه مکالمه جدی نیازت دارم پیرمغان. کاش سربازی کوفتی - که شککککک نکن دلت براش تنگ میشه- نبود یه دیدار هماهنگ میکردیم.
# به یاد روزایی که این قالب در دست تاسیس بود:))))))
و اینکه خوندن مطالب به شکل عنوان + متن + عنوان خیلی ایده جالبیه
در واقع من خودم دو برابر زمانی رو که صرف نوشتن می کنم برای نوشتن عنوان فکر می کنم .
لطفا وب من رو هم دنبال کنید .
((((((((((((((((((((((((((((((((((((((: خعلی جالب بود!