شب معمولی ای بود . مث هر شب . با مامانم داشتیم رادیو7 نگاه می کردیم . نیم ساعت مونده نیمه شب . مامانم خسته بود . بهم گفت " میرم بخوابم "
بعد چن ثانیه برگشت به اتاق . انگاری ک چیزی یادش افتاده باشه " از ماه عکس نمیگیری ؟ "
یاد جمله من افتاده که عصری تو خیابون بهش گفته بودم " مامان نگاه کن ماهو ببین چقدر قشنگه . حیف دوربینم الان اینجا نیست "
مایوسانه بهش گفتم " آخه از تو خونه دیده نمیشه "
گفت " مطمئنی ؟ " و اومد پرده رو کنار زد . خشکم زد . ماه درست بالای سرم بود . از پنجره کاملا دیده میشد .
خداروشکر میکردم ک صبح باتری دوربینو شارژ کرده بودم . هول هولکی رفتم دوربینمو ورداشتم اومد اتاق . لای پنجره رو بیشتر باز کردم . نشستم دم پنجره و شروع کردم ب عکاسی .
زیبایی ماه باعث شد تا تصمیم بگیرم شبو همون جا کنار پنجره بخوابم . بالشو گذاشتم رو زمین . پا شدم چراغو خاموش کردم . همین ک برگشتم صحنه زیبایی رو دیدم . نور مهتاب از لای پنجره افتاده بود رو بالش .
ذوق زده شده بودم . تو زندگی آپارتمانی دیدن نور مهتاب جای ذوق کردن داشت . سرمو گذاشتم رو بالش . چشمامو بستم . سفیدی نور مهتابو از پشت پلک هام هم میتونستم حس کنم ...