بلاگر ساعت دیده بودین؟ حامد توکلی
بعضا حرفای مامانو به خودش میگم محض خنده. یه بار وسط غذا پختن با یه لحن کشیده ازش پرسیدم "دستاتو شستی ماماااااااان؟" خیلی خونسرد گفت "آره چاه توالت گیر کرده بود. بازش کردم اومدم آشپزخونه" تا من باشم باهاش شوخی نکنم
اسمش «واحد» بود. اولین روزی که رسیدم یگان، ده روزش مونده بود تا تموم کنه. متولد ۷۸. ریش پرپشت هیکل درشت. بیشتر بهش میخورد ۳۰ ساله باشه. یک شرور به معنای واقعی. ۲۸ تا پرونده قضایی داشت که ۱۵ تاش منجر به زندان شده بود. خلافی نبود که نکرده باشه. بچهها تعریف میکردن یه بار یه فشنگ گم کرده بود، عین خیالش نبود (دادگاه نظامی داره گم کردنش) زنگ زد به دوستاش، تو یه ساعت ۳ تا واسش فشنگ آوردن. اون ده روز اول خدا خدا میکردم زود تموم بشه. تصور اینکه شبا با فاصله دو متری ازش میخوابم، خواب از سرم میپروند. به هر مصیبتی بود اون
قدر نمیدونم. قدر داشتههامو نمیدونم. قدر زمانی که هر روز داره تلف میشه رو نمیدونم. قدر فرصتهامو نمیدونم. قدر محبتهای دوستامو نمیدونم. قدر عزیزهامو نمیدونم. قدر کسایی که خالصانه دوستم دارن رو نمیدونم. قدر روزهای جوونیم رو نمیدونم. قدر استعدادهایی که خدا بهم داده رو نمیدونم. قدر سلامتیم رو نمیدونم.
* انسان در برابر پروردگارش ناسپاس است. عادیات 6