سالار و گشتا ازدواج کردن
میگم: مگه نمیگی این دارو کلا پیدا نمیشه؟ حالا که پیداش کردی زیاد بخر خب.
میگه: نمیخوام زیاد بخرم. شاید کس دیگهای احتیاج داشته باشه.
پیدا کردم برای اینکه صدای آلارم گوشی صبحها دیگه اذیتم نکنه: کلا آلارم نمیذارم.
بلاگردون عزیز سورپرایزم کردن. از تکتکشون ممنونم. برای تولدم یه کلیپ خیلی معرکه برام درست کردن.
+ همچنین تشکر میکنم از دوستایی که تبریک گفتن: عارفه - حریر - مترسک - مهدیس - لیلا
++ تشکر خیلی ویژه از رفیق همیشگی صخی
یه استاد زمینشناسی داشتیم، از لحاظ علمی به معنای دقیق کلمه استاد بود. یه بار پرسید میدونید چرا دو واحد زمینشناسی میخونین؟ هرکس یه جوابی داد. گفت شما این دو واحد رو میخونین تا بفهمین از زمینشناسی هیچی نمیدونین.
الان که فکر میکنم میبینم خیلی حرف درستیه. حداقل حالا میدونم که به هیچوجه نباید در مورد زمین و زمینشناسی نظر بدم. میدونم که هزار تا چیز هست که ازش بیخبرم. نه تنها در مورد زمینشناسی، بلکه در مورد همه موضوعات و علومی که توهم دانایی دارم،
فکر میکنم یکی از بزرگترین نشانههای بلوغ یک فرد همین است، اینکه بداند چطور چیزهایی را که برای دیگران اهمیت دارد، درک کند، حتی اگر برای خودش اهمیت چندانی نداشته باشند.
کالین هوور
اعتراف میکنم تا سالها فکر میکردم دیجی مریم همون مریم حیدرزادهست.
بعضا دوستام از اینکه جواب پیامهاشونو دیر میدم، پست جدید وبلاگ یا اینستامو بعنوان مدرک علیه خودم استفاده میکنن که مثلا مچمو بگیرن فلان زمان پست جدید گذاشتی ولی جواب مارو ندادی. درحالی که نمیدونن من نه تنها پستهای وبلاگ رو انتشار در آینده میزنم، بلکه برای پستهای اینستام هم همین کارو میکنم.
بعضی تجربهها تو روابط عاطفی بین دو نفر، اونقدر لطیف و تازهست که توصیفش رو هیچ شاعر یا نویسندهای تا حالا
مامان هر روز خرده نونهایی که جمع میشه رو تو یه ظرف میریزه. یا خودش میره میریزه حیاط یا هم میده من بریزم واسه گنجیشکها. همهشون شرطی شدن. میان میشینن رو شاخه درختها. منتظر ما میمونن که کی نونارو قراره بریزیم. تپل هم شدن حسابی. چون تعدادشون زیاد شده بیسکوییت و شیرینی هم واسه شون میریزیم.
+ دعوت میکنم از عارفه، حامد، حریر، صخره
+ این چالش رو بلاگردون برگزار کرده
ای رامین !
ای خودم !
شجاع باش. آدم ترسو اگه بفهمه اشتباه کرده، بخاطر ترس از مذمت شدن نمیگه اشتباه کردم و تا ابد رو اشتباهش اصرار میکنه. اما آدم شجاع اگه متوجه اشتباهش بشه، بیهیچ ترسی اعتراف میکنه به اشتباهش و بعد، دنبال جواب درست میگرده.
لودویگ میس فندر روهه، معمار قرن 20 میگه . نور به قبرت بباره مرد.
به شوق خاموش کردن آلارم گوشی، پنجشنبه شب، قبل خواب
عاشق دیدن عکسالعمل بقیه هستم. عکسالعملشون به حرفها و رفتارهای من یا بقیه. یکی از راههای دیدن این صحنه اینه که یه ذهنیت بدی به طرف، بعد همون ذهنیت رو تو ذهنش نابود کنی.
قضیه برمیگرده به تابستون سال پیش. سه نفری رفته بودیم پینگ پونگ بازی کنیم. من، امیرحسین و فربد. فربد دوست امیرحسین بود و من دومین بار بود میدیدمش. شناختی از هم نداشتیم. امیرحسین گوشیش زنگ خورد. به ما اشاره کرد که شما گرم کنین من میام. من و فربد شروع کردیم به بازی. به معمولیترین روشهای ممکن ضربه میزدم. تمام سرویسهام ساده ساده بود. طوری بازی میکردم که انگار بار اولمه. بیشتر شبیه والیبال بود بازیمون تا پینگ پونگ. توپ اکثر اوقات به سمت بالا میرفت تا به سمت جلو. ده دقیقه بهمین منوال گذشت.
امیرحسین تلفنش تموم شد و اومد و گفت «تعیین بندازین». لحظهشماری میکردم بازی جدی شروع بشه تا قیافشو ببینم. تعیین رو انداختیم و من بردم. سرویس افتاد دست من. سرویس اول: توپ رو مثل بازیکنای حرفهای انداختم بالا و چنان کاتی دادم به توپ که نتونست برگردونه و امتیاز به نفع من شد. چهرهاش گرفته شد ولی زیاد نه. این طور برداشت کردم که فکر کرد خودش بد دریافت کرده.
سرویس دوم: همون سرویس با کات بیشتر. باز نتونست دریافت بکنه و امتیاز به نفع من شد. نتونست تحمل کنه. برگشت سمت امیرحسین و باخنده گفت « آقا قبول نیس. این موقع تمرین اینطوری بازی نمیکرد. الان فقط کات میزنه». خنده امیرحسین که تموم شد گفت «این با همه این کار کثیفو انجام میده». سه تایی خندیدیم.
اون بازی رو بردم ولی شیرینی برد کمتر از لذت دیدن قیافه فربد موقع فهمیدن ماجرا بود.
همیشه از آهنگایی که مضامینی بجز عشق و علاقه به جنس مخالف تو شعرهاشون هست،
![](http://bayanbox.ir/view/4602466806881014889/title-mark.png)
دیشب حالم بد بود. سندروم «نکنه کرونا گرفتم؟» داشتم. قبل خواب تو ذهنم
هر موقع مامان بهم میگه فلان چیزو یه ساعت دیگه یادم بنداز، یه بار همون لحظه بعد از تموم شدن حرفش میگم مامان فلان چیزو گفته بودی، یه بارم فرداش میگم که مامان گفته بودی یادت بندازم. معمولا جوابی نمیگیرم جز تکون دادن سر
چهارم پنجم که میخوندم، همیشه موقع زنگ زدن به خونه همکلاسیم استرس اینو داشتم که اگه خودش تلفنو ور نداشت، من با اعضای خانوادهاش باید چطوری حرف بزنم. اصلا چی بگم. همیشه به رباتیترین شکل ممکن سلام میکردم و مستقیم میرفتم سر اصل مطلب. "اشکان هست؟" سالها با این دلهره زندگی کردم. هنوزم با تلفنی حرف زدن مشکل دارم. چند روز پیش دختر داییم، یاسمین، که امسال اول ابتدایی رو تموم کرد، کنارم نشسته بود و با تبلتش بازی میکرد که یهو رفت تو واتساپ. من :|. بعدش یادش افتاد که مامانجونینا اینترنت ندارن. "اه اینجا هم اینترنت نیست. وگرنه با همکاسیم حرف میزدم"
بعد شنیدن خبر انتشار آهنگ مشترک سینا سرلک با مهراد جم و همچنین، آرش و مسیح با همای، تنها خبر شوکه کننده بعدی فیت استاد شجریان با تیام بکسه
دوست دوران بچگیمو دیدم. ازش پرسیدم داریوشو یادته؟ گفت نه. گفتم دوچرخهام بود. با کشیده ترین حالت ممکن گفت " آآآآآآ راست میگی" چند ثانیه بعد ادامه داد که "ببین چقدر متوهم بودیم که واسه دوچرخه اسم میذاشتیم" گفتم فرقش اینجاست که الان یادت میاد داریوش کیه ولی کسی دوچرخه تو رو یادش نمیاد
بعضا حرفای مامانو به خودش میگم محض خنده. یه بار وسط غذا پختن با یه لحن کشیده ازش پرسیدم "دستاتو شستی ماماااااااان؟" خیلی خونسرد گفت "آره چاه توالت گیر کرده بود. بازش کردم اومدم آشپزخونه" تا من باشم باهاش شوخی نکنم