خدایا منو ببخش
اسمش «واحد» بود. اولین روزی که رسیدم یگان، ده روزش مونده بود تا تموم کنه. متولد ۷۸. ریش پرپشت هیکل درشت. بیشتر بهش میخورد ۳۰ ساله باشه. یک شرور به معنای واقعی. ۲۸ تا پرونده قضایی داشت که ۱۵ تاش منجر به زندان شده بود. خلافی نبود که نکرده باشه. بچهها تعریف میکردن یه بار یه فشنگ گم کرده بود، عین خیالش نبود (دادگاه نظامی داره گم کردنش) زنگ زد به دوستاش، تو یه ساعت ۳ تا واسش فشنگ آوردن. اون ده روز اول خدا خدا میکردم زود تموم بشه. تصور اینکه شبا با فاصله دو متری ازش میخوابم، خواب از سرم میپروند. به هر مصیبتی بود اون
قدر نمیدونم. قدر داشتههامو نمیدونم. قدر زمانی که هر روز داره تلف میشه رو نمیدونم. قدر فرصتهامو نمیدونم. قدر محبتهای دوستامو نمیدونم. قدر عزیزهامو نمیدونم. قدر کسایی که خالصانه دوستم دارن رو نمیدونم. قدر روزهای جوونیم رو نمیدونم. قدر استعدادهایی که خدا بهم داده رو نمیدونم. قدر سلامتیم رو نمیدونم.
* انسان در برابر پروردگارش ناسپاس است. عادیات 6
I want to thank me for believing in me, I want to thank me for doing all this hard work. I wanna thank me for having no days off. I wanna thank me for never quitting. I wanna thank me for always been a giver and trying to give more than I receive. I want to thank me for trying to do more right than wrong. I want to thank me for just being me at all times.
تو بین عکسا، یه دونه عکس گل گذاشتن، زیرش نوشتن "شهید سرباز وظیفه فخرالدین فلکنازی". در این حد مظلوم که حتی
از این پستها بود که تو عنوانش مینویسن "اگه اینارو یادته، پس معلومه پیر شدی". این عکسو گذاشته بود:
من نه تنها یادمه اینو، بلکه هنوزم تو ماشین با این آهنگ گوش میدم.
علیرغم شنیدن صدا مخاطب پشت سر هم بگوییم الو الوووو الووووووووووووووو
عکسهای زیبای مدرسه ابتدایی نور مبین وسط کویر (روستای ابرسج، استان سمنان). معماری رو نگاه کنین و لذت ببرین.
به سرهنگ مملکت گفتن بنویس "سه هزار ششصد و هفتاد و سه" نوشت 3000673. وقتی میگفتیم اشتباهه، قبول نمیکرد
ای رامین !
ای خودم !
دیدی اون سری صبر کردی و حرفی نزدی، چقدر به نفعت شد؟ دیدی فکر میکردی درکت میکنن، چیکار کردن باهات؟ پس همین جوری ادامه بده. مردی تو صبر داشته باش ...
تو محوطه دانشگاه بودم که سالار با یه پسر اومد. سلام کردیم. سالار معرفیش کرد گفت "فلانی، فامیل ما؛ رامین، دوست من". بخاطر سالار باهاش گرمتر از حالت معمول حرف زدم. سالار گفت برین تو دانشکده منم میام. رفتیم. لپ تاپم رو درآوردم تا کارمو شروع کنم که یه اس ام اس اومد برام. نگاه کردم دیدم سالار نوشته "پرروئه. زیاد رو نده بهش". سرمو بلند کردم دیدم لپ تاپمو کشیده جلوی خودش و داره دنبال مشخصات سیستم من میگرده. تو دلم گفتم
شهریور بود. صبحها هوا گرمه گرم بودو شبها، سرد میشد. دوران آموزشی بودم. گروهان به صف داشت میرفت به سمت نمازخونه برای نماز ظهر. رسیدیم دم در نمازخونه. فرمانده مثل هر روز شروع کرد به نطق کردن. یکی از بچهها شیطنتش گرفت. یا چیزی گفت یا یه صدایی درآورد. فرمانده پرسید کی بود. جوابی نیومد. دوباره پرسید. همچنان بیجواب. عصبانی شد. حالت شنا داد. یعنی باید حالت شنا میگرفتیم. آسفالت زیرپامون بخاطر آفتاب داغ داغ بود. دفتری که دستم بود رو گذاشتم زیر دست چپم. حدود یه دیقه طول کشید حالت شنا. از زمین که بلند شدم، دیدم کف دست راستم تاول زده. درست . 19 ماه از اون اتفاق میگذره ولی همچنان جاش درست نشده.
دنیا مثل یه مجلس عروسیه با این تفاوت که جای رقصیدن همه دستتو میگیرن پرتت میکنن وسط زندگی کردن تو فقط لبخند میزنی هی میگی زندگی کردن بلد نیستم
آیا میدونستین تو بیان هم میشه از این کارا کرد؟ چه کاری؟ اینکه یه عکس بذاری تو متن و بغلش هم نوشته باشه. تو حالت معمولی وقتی عکس میذارین تو پست، فقط میشه یه سطر نوشت کنارش که خوب دیده نمیشه اصلا. بیان این ویژگی رو خیلی وقته گذاشته. ولی کمتر کسی رو دیدم که ازش استفاده کنه. تو این پست میخوام نحوه این کارو بگم. این عکس رو هم خودم گرفتم. شبیه ویندوزه. بله میدونم :)) پس چرا شروع نمیکنم؟ چون میخوام یه کم پرچونگی کنم متن زیاد بشه، بره زیر عکس تا قشنگ مشخص بشه این ویژگی. فکر کنم کافی باشه. این جور وقتا مجری برنامه میگه : با ما همراه باشین.
یاد یه خاطره از سربازیام افتادم. قول داده بودم از سربازی دیگه چیزی تعریف نکنم ولی حالا که کامنتها بستهست میگم. میگرنم عود کرده بود. اونقدر شدید که اورژانس اومد بردتم بیمارستان. بگذریم که آمبولانس طوری رانندگی میکرد که اگه سنگ کلیه داشتم همونجا دفع میکردم از بس تکون خوردم. تو بیمارستان بهم قرص دادن. بهتر شد حالم. وقتی برگشتم یگان، شب بود. از بیخوابی داشتم میمردم. فقط میخواستم چند ساعت پشت سر هم* بخوابم. افسرنگهبان هر یه ساعت میومد بیدارم میکرد میپرسید «خوبی؟»
* من پستهام 12-24 بود. یعنی 12 ساعت پست میدادم. 24 ساعت استراحت. دوستایی داشتم که 2-4 بودن. 2 ساعت پست، 4 ساعت استراحت که عملا 3 ساعت میشد خوابید. دیر اومدن پست بعدی، لباس پوشیدن و در آوردن، رفتن به پست و برگشتن نزدیک یه ساعت طول میکشید. یعنی تو طول روز نمیتونستن بیشتر از 3 ساعت پشت سر هم بخوابن. و این شرایط رو باید 40 50 روز بیوقفه تحمل میکردن تا نوبت مرخصیشون برسه. 40 روز پشت سرهم 2-4 پست دادن نه تنها غیرقانونی بود، بلکه ظلمه. ظلم. از کسی که اجازه نداشت تو طول روز 5 - 6 ساعت پشت سرهم استراحت کنه انتظار داشتن از جون خودش بگذره و از میهنش دفاع کنه. سر پست نخوابه. عین اون مثل که "سگ را گشادهاند و سنگ را بسته!". همه بچهها عصبی میشدن، هیشکی تو حالت عادی نبود. همه دنبال دعوا میگشتن ناخوادآگاه. هر روز جرو بحث، هر روز دعوا بین بچهها. دعوا هم که علنی میشد، تنبیه واسه همه بود. دوباره یه دعوای دیگه بابت تنبیه دستهجمعی بین کسایی که دعوا نکرده بودن با اونایی که مقصر بودن و ... همین جوری ادامه پیدا میکرد. من فقط یه ماه 2-4 پست دادم. حتی منم خشن شده بودم، زود از کوره در میرفتم. ولی میدونستم با دعوا چیزی حل نمیشه.
بیقرار معین و بیقرار علیرضا قربانی هردو بیقرارن