اما متفاوتتر از چیزی بود که تصور میکردم. تو کامنتای این پست نوشته بودین وقتی برگشتی از خاطراتت بنویس ولی من نمیخوام چیزی در مورد این دوماه بنویسم. خوش نگذشت. اصلا هم خوش نگذشت. نمیخوام حتی دربارهاش فکر کنم. مهم اینه که
نه به این جرم که حیوان پلیدیست بد است
و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است
طفل معصوم به دور سر من میچرخید
به خیالش قندم
یا که چون اغذیه مشهورش تا به آن حد گندم
ای دو صد نور به قبرش بارد
مگس خوبی بود
من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد
به همه چی؛ به همه جا؛ به هر موقعیت. تو تصمیمگیریهام اونقدر لفتش میدم که فرصتم میسوزه یا هم اینکه تلاش میکنم ولی چون دیر باخبر شدم از موضوع، باز نمیرسم. حتی وقتی به یه موضوعی هم که فکر میکنم، فرداش تو اخبار میخونم که همون موضوع نابود شده، پر شده، حذف شده، گرون شده، تموم شده و ... . چرا اینقدر جواب نه میشنوم؟ چرا اینقدر ریجکت میشم؟ قبلا دیفالت این بود که با اتفاق افتادن چیزی که میخواستم، خوشحال میشدم و اگر نمیشد، ناراحت میشدم. اما الان هیچ عکسالعملی ندارم به اتفاقات. نه خوشحال میشم مثل قدیم و نه ناراحت. انگار عادت کردم به دیدهنشدن، شنیدهنشدن، قبولنشدن. عادت کردم به نه شنیدن. با همه این تفاسیر، ناامید نیستم. بدبین نشدم. افسرده نشدم. هنوز چیزهایی هستن که خوشحالم کنه؛ هرچند کوجیک. شاید این شرایط، یه حالت ایدهآل باشه و من حواسم نیست و قدرش رو نمیدونم. چرا حواسم نیست؟ نکنه موقعی بفهمم که دیر شده؟ چون
عینک تو دستمه. میخوام پیچ دستهشو سفت کنم. اما چون ریزه، خوب نمیبینم. باید عینک بزنم تا خوب ببینم.
فردا همه چیز خوب پیش بره . فردا دفاعمه . تمرین کردم . مرور کردم ولی باز شما