دیروز بعنوان حسن ختام امسال با بچههای دفتر رفتیم بیرون. قبلا خیلی معذب میشدیم وقتی میرفتیم رستوران یا کافه. چون تعدادمون زیاده و شلوغی و سروصدای بچهها نامتناهی. از گفتن «بچهها آبرومون میره بسه، زشته» خسته شده بودیم. دیروز ولی دیگه تلاش نکردیم برای حفظ آبرومون.
47 روز پیش برف بارید اینجا. ما هنوز تو حیاطمون برف مونده.
به امتحان املا دقت کردین؟ با بقیه امتحانا یه فرق ریز ولی اساسی داره. نمره امتحان املا از لحظه شروع، بیسته و به ازای هر غلطی که بنویسی از بیست کم میشه. به کلمات درستت نمره نمیدن بلکه بخاطر کلمات اشتباهت از نمرهات کم میکنن. ولی امتحانای دیگه این طوری نیستن. نمره تو اولش صفره. به ازای هر جواب درستت نمره میگیری.
من به اشتباه فکر میکردم، زندگی شبیه امتحان املائه. به کارهای مثبتم تو زندگی به دید وظیفهام نگاه کردم (احتمالا هنوزم دارم این طوری نگاه میکنم) به موفقیتهام به دید مسئولیتم نگاه کردم. تو ذهنم این طوری ثبت شده بوده که باید فلان کارو خوب و عالی انجام بدم. پیشفرض ذهنیم این بوده که باید بیست باشم و نباید اشتباه بکنم. هر موقع هم درست انجام میدادم، زیاد خوشحال نمیشدم. بروز نمیدادم خوشحالیمو. از موفقیتم کیف نمیکردم. تو ذهنم فقط جلوی اون کار یه تیک میزدم که یعنی انجام شد. اما وقتی اون کار موافق میلم پیش نمیرفت، شروع میکردم از خودم نمره کم کردن. خودم رو بیمسئولیت تصور میکردم. اونقدری که از نتونستنم ناراحت میشدم، از تونستنم خوشحال نمیشدم.
اما فهمیدم زندگی شبیه امتحان املا نیست. کلمات درستی که مینویسیم، وظیفهمون نیست. کلمات اشتباهی که مینویسیم گناه کبیره نیست. تو زندگی به خاطر پیشرفتهامون خودمونو تحسین بکنیم. به افتخار خودمون دست بزنیم. شادی بکنیم. بدونیم که از صفر به اون جا رسیدیم، نه از بیست. اشتباهاتمون انتخابهای ما بودن. به انتخابهامون احترام بذاریم. اونارو همون جوری که هستن بپذیریم. تلاش کنیم تو موقعیتهای بعدی همون اشتباه رو دوباره تکرار نکنیم. اشتباه، مسیر نادرست نیست.
با هم مهربون باشیم. هر آدمی داره با غمی میجنگه که ما ازش بیخبریم
روز درونگراهارو به همه دوصد فکر و نیم گفتارها
+ پست قبلی رو پاک کردم. از کسایی که کامنت گذاشته بودن و نشد جواب بدم عذر میخوام.
اون روز خواهر پریا (یکی از بچههای دفتر) اومده بود دفتر. ما هم مثل همیشه در حال مسخره بازی بودیم. یهو به هادی گفتم زشت نباشه این طوری داریم هی مسخره بازی در میاریم میخندیم؟ هادی گفت نه. بعد برگشت به سمت خواهر پریا گفت میدونی دیگه ما همهمون دیوونهایم؟ اونم خندید و گفت آره میدونم. همه خندیدن و به مسخره بازی
بزرگ شدن اونجاش بده که وقتی میری سر مزار، دیگه مثل قدیما ۵ دیقهای برنمیگردی خونه.
از این مزار به اون مزار
از این مزار به اون مزار
از این مزار به اون مزار
اینو یادتون میاد؟ امروز یه موقعیتی پیش اومد باید تصمیم میگرفتم آینه دوست دیگری باشم یا نه. تجربه بد گذشته رو گذاشتم کنار. آینه شدم. خیلی بهتر از اون چیزی که تصور میکردم شد.
اگه بهتون بگم امروز 5 نفری مثل گروه سرود مدرسه، عبارت " مریم خانم، لطفا تو غذاها سیر نریزین" رو همصدا خوندیم و امید ازمون فیلم گرفت تا به مامانش نشون بده بلکه تو غذاها سیر کمتر بریزه
سر کار بعضا آهنگایی رو که گوش میدیم رو تحلیل میکنیم. کلی میخندیم. مثلا اون روز دقت کردیم و فهمیدیم یکی از دلایل کات کردن شهره و در ادامه، پاره کردن نامهها و عکسهای پسره، این بوده که پسره خواب کسی رو دیده و خواب شهره رو ندیده.
خوردمش
امروز
گفتم بیام بهداری نشون بدم
تو دلم باشه خیالم راحته
هرجا میرم هست دیگه؛ دلبرو
خیالت جمع درد نمیکنه
فقط دیگه نمیشه دیدش
آخه دانی که چیست دولت؟ دیدار یار دیدن
ولی
زندگی دومت زمانی آغاز میشود که میفهمی فقط یک زندگی داری.
آشکار کردن چیزی پیش از آنکه استوار گردد، موجب تباهی آن میشود.
آقا چرا میگن این پاییز، آخرین پاییز قرنه؟ مگه قرن صد سال نیست؟ خب سال بعد صدمین ساله دیگه
سال پیش این موقع دو تا مامان بزرگ داشتم
دیروز همین موقع یه دونه مامان بزرگ داشتم
یه روز برای آخرین بار رفتیم تو کوچه و بازی کردیم. در صورتی که هیچوقت نمیدونستیم
با دوستی چت میکردم. دو ماه بود حرف نزده بودیم. پرسیدم "چه خبر؟". گفت "ازدواج کردم". تا بیام تبریک بگم ادامه داد که "الانم کشیده به طلاق"
چرا به احترام کسی که با دیر اومدنش به همه افراد بیاحترامی میکنه، مراسم رو دیر شروع میکنند ولی واسه بهموقع اومدن منِ نوعی احترام نمیذارن و مراسم رو سر ساعت شروع نمیکنند؟ چرا به کسی که احترام نمیذاره، احترام میذارن و به کسی که احترام گذاشته، احترام نمیذارن؟
یه استاد زمینشناسی داشتیم، از لحاظ علمی به معنای دقیق کلمه استاد بود. یه بار پرسید میدونید چرا دو واحد زمینشناسی میخونین؟ هرکس یه جوابی داد. گفت شما این دو واحد رو میخونین تا بفهمین از زمینشناسی هیچی نمیدونین.
الان که فکر میکنم میبینم خیلی حرف درستیه. حداقل حالا میدونم که به هیچوجه نباید در مورد زمین و زمینشناسی نظر بدم. میدونم که هزار تا چیز هست که ازش بیخبرم. نه تنها در مورد زمینشناسی، بلکه در مورد همه موضوعات و علومی که توهم دانایی دارم،
فکر میکنم یکی از بزرگترین نشانههای بلوغ یک فرد همین است، اینکه بداند چطور چیزهایی را که برای دیگران اهمیت دارد، درک کند، حتی اگر برای خودش اهمیت چندانی نداشته باشند.
کالین هوور
اعتراف میکنم تا سالها فکر میکردم دیجی مریم همون مریم حیدرزادهست.
بعضا دوستام از اینکه جواب پیامهاشونو دیر میدم، پست جدید وبلاگ یا اینستامو بعنوان مدرک علیه خودم استفاده میکنن که مثلا مچمو بگیرن فلان زمان پست جدید گذاشتی ولی جواب مارو ندادی. درحالی که نمیدونن من نه تنها پستهای وبلاگ رو انتشار در آینده میزنم، بلکه برای پستهای اینستام هم همین کارو میکنم.
بعضی تجربهها تو روابط عاطفی بین دو نفر، اونقدر لطیف و تازهست که توصیفش رو هیچ شاعر یا نویسندهای تا حالا
همیشه از آهنگایی که مضامینی بجز عشق و علاقه به جنس مخالف تو شعرهاشون هست،
دیشب حالم بد بود. سندروم «نکنه کرونا گرفتم؟» داشتم. قبل خواب تو ذهنم
هر موقع مامان بهم میگه فلان چیزو یه ساعت دیگه یادم بنداز، یه بار همون لحظه بعد از تموم شدن حرفش میگم مامان فلان چیزو گفته بودی، یه بارم فرداش میگم که مامان گفته بودی یادت بندازم. معمولا جوابی نمیگیرم جز تکون دادن سر
چهارم پنجم که میخوندم، همیشه موقع زنگ زدن به خونه همکلاسیم استرس اینو داشتم که اگه خودش تلفنو ور نداشت، من با اعضای خانوادهاش باید چطوری حرف بزنم. اصلا چی بگم. همیشه به رباتیترین شکل ممکن سلام میکردم و مستقیم میرفتم سر اصل مطلب. "اشکان هست؟" سالها با این دلهره زندگی کردم. هنوزم با تلفنی حرف زدن مشکل دارم. چند روز پیش دختر داییم، یاسمین، که امسال اول ابتدایی رو تموم کرد، کنارم نشسته بود و با تبلتش بازی میکرد که یهو رفت تو واتساپ. من :|. بعدش یادش افتاد که مامانجونینا اینترنت ندارن. "اه اینجا هم اینترنت نیست. وگرنه با همکاسیم حرف میزدم"