نمیدونم بخاطر بالا رفتن سنمه یا چی. شک میکنم. تازگیا به افکارم، به حرفام، به حرفایی که اینجا زدم، شک میکنم. نکنه درست نباشن؟ از کجا معلوم حرفای من درست باشه؟ از کجا معلوم من همه چی رو میدونم که بتونم نظر بدم؟
احساس میکنم یه روز حسرت این روزامو قراره بخورم. به رامین عزیزم در آینده: خستم. حالم خوب نیست. فکرم درد میکنه.
یک روز
من سکوت خواهم کرد
و تو آن روز برای اولین بار
مفهوم دیر شدن را خواهی فهمید
این بالا ابر و مه، مضطرب از تو له
منزجر از خونه، مثل مار از پونه
در پی روزنه، پشت سر پر تنش
پیش رو ممتنع، سرنوشت مبهمه
مثل برق و باد گذشت، داستانم همین شد
تو حیاط خونمون حتی آسمانم زمین خورد
از اون طرف آینده شد از آن کیا؟
ما نشستیم به دوخت و دوز پارگیا
مامان میپرسه "فلان دختر چطوره؟" میدونم منظورش ازدواجه. میگم "نه مامان ول کن"
بهترین زمان برای کاشت یه درخت، بیست سال پیش بود. بهترین زمان بعدی، همین الانه
هر موقع دختر یا پسری در مورد بقیه دختر/پسرای دیگه نظر منفی تعمیمشده میده، دلم براش میسوزه. اینکه مثلا دخترا همشون فلانن یا پسرا بهمان صفتن. دلم بابت این براشون میسوزه که چی شده تا الان محبتی از طرف جنس مقابلشون ندیدن که اینجوری میگن؟ (یا هم بهشون محبتی شده ولی درک نکردن یا نمیخوان درک کنن). وقتی با خودم مقایسه میکنم، میبینم تعداد و حجم محبتهایی که من از جنس مونث دوروبرم گرفتم، خیلی خیلی بیشتره از زخمها و آسیبهایی که از جنس مونث گرفتم. همیشه آرزو میکنم کاش بقیه هم اینو تجربه میکردن. البته خب این اتفاق میتونه به رفتار من هم بستگی داشته باشه. من همیشه برای اشخص مونث دوروبرم خیلی احترام قائلم. هر موقع کسی حرف نامربوطی به خانمها یا آقایون بزنه، من بیشتر یاد عزیزان خودم میفتم تا کسایی که بهم آسیب زدن. وقتی کسی یه صفت منفی رو به خانما نسبت میده، بعنوان مثال نقض من اولش یاد مامانم میفتم. بعدش نگار (خواهر خوبم)، بعدش دوستام و هر دختری که میشناسم و میدونم که اون صفت مذکور بهش نمیچسبه. به این فکر نمیکنم که فلان دختر فلان روز همین کارو رو انجام داد. من مشکلم با تعمیم دادنه. تو ذهن من آدمهای خوب و آدمهای بد وجود دارند. این آدم میتونه دختر باشه میتونه پسر باشه. دروغ چرا، از این نوع نگرشم خیلی خوشم میاد.
یه پیجی پیدا کردم تو اینستا، هر موقع دلم میگیره میرم ویدیوهاشو نگاه میکنم، یه دل سیر گریه میکنم
دوربینمو فروختم. دوربین عزیزمو. چه روزهایی که باهاش نگذروندم ...
شنیدن اتفاقات عجیب و تجربه اتفاقات عجیب، دو تا موضوع جداست. مثلا من به شما بگم تو یه روز، هوای شهر ما بصورت: آفتاب، بارون، برف، تگرگ، بارون، آفتاب، بارون، آفتاب، بارون، تگرگ، آفتاب، بارون، برف، آفتاب، بارون، تگرگ و ... بوده، شما نمیدونین دقیقا چه حسی داره تجربه این شرایط.
یا مثلا بگم شنیدن رپهای امینم حین چایی خوردن تو استکان کمرباریک تو کافه، میتونه خندهدار هم باشه حتی
انسان صادق در یک روز به چهل حال درآید؛ ولی منافق چهل سال در یک حال بماند
- پنجم ابتدایی میخوندم. تو پاگرد پلههای توی مدرسه واستاده بودم و دوستم، امین، پایین پلهها داشت منو نگاه میکرد. یادم نیست چیکار کرده بود که ازش حرصی شدم و با شیطنت بهش گفتم "خر". دوتایی میخکوب شدیم. اولین بارم بود که داشتم فحش میدادم. اولین بار تو 11 سالگی! انگار امین هم اولین بارش بود که فحش میشنید یا حداقل از من انتظار نداشت فحش بدم. چند ثانیه فقط به هم زل زدیم. آخرش ازم پرسید "به من فحش دادی؟" یادم نیست چی گفتم یا چه عکسالعملی نشون دادم.
- دوم راهنمایی بودیم. زنگ ورزش بود. با دوستم عطا فوتبال بازی میکردیم. عطا تو تیم مقابل بود. وسط بازی بحثمون شد. فحش اولو دادم. اونم فحش داد. فحش دومو دادم. بازم جواب داد. خواستم یه فحش دیگه بدم ولی چیزی به ذهنم نمیرسید. مکث بیش از حد هم وسط بحث چندان به نفعم نبود. همون فحش اولی رو دوباره دادم. خندش گرفت. از اینکه چقدر دایره لغاتم تو فحش کوچیکه. منم خندم گرفت. از اینکه اگه عطا فحش بعدی رو میداد، من قرار بود دومین و آخرین فحشی که بلد بودم رو برای برای دوم استفاده میکردم. همه چیز ختم به خیر شد.
این خاطراتی هستن که همیشه تو ذهنمن. خصوصا وقتی که دارم تو پیادهرو از کنار چند تا پسربچه مدرسهای رد میشم، پررنگتر میشه برام. خدا خدا میکنم حرف بدی بهم نزنن ولی بعد دو ثانیه یه سری الفاظ استفاده میکنن که من شرم میکنم از بیانشون. این موضوع فقط به ایران محدود نیست. تو فیلمای الان ثانیه به ثانیهاش پر از کلمات زنندهست. در حالیکه فیلمای قدیمی رو میبینی، چه خانوادگی، چه اکشن، هیچ ناسزایی نمیشنوی. شما فکر کن وسط کازابلانکا، همفری بوگارت فحش ناموس بده. قابل تصور هم نیست حتی.
در کل فحش رو هیچ وقت دوست نداشتم. نه تنها فحش، بلکه کسایی که فقط با فحش حرف میزنن، یا اونایی که صمیمیت زیاد رو مساوی با فحشای رکیکتر میدونن. به نظرم وقتی نمیتونیم یا بلد نیستیم با آدمای دیگه حرف بزنیم، دست به دامن فحاشی میشیم. انگار یه راهیه برای تحقیر طرف مقابل. برای تحریک طرف مقابل.
یه تمرینی رو دارم تو زندگیم انجام میدم. خیلی تاثیر جالبی داره. اینکه موقع حرف زدن با بقیه، وقتی میخوام نظرمو در مورد چیزی بگم، بجای اینکه بگم "کدو چیز بدیه"، میگم "من کدو رو دوست ندارم". بطور معجزهآسایی دیالوگهام بهتر میشه. طرف مقابل هم حس بهتری میگیره. چرا؟ چون وقتی میگم، "کدو چیز بدیه" انگار داریم یه فکت میگم. در حالی که بد بودن نسبیه. نمیشه ثابت کرد کدو واقعا بده. وقتی طرف مقابل این حرفو ازم میشنوه و اتفاقی کدو هم دوست داشته باشه، مشکل ایجاد میشه. یا مخالفت میکنه و یا هم ناراحت میشه که چرا چیزی رو که من دوست دارم رو میگه بده. ولی وقتی در مورد خودم حرف میزنم و میگم "من کدو دوست ندارم" با خودش میگه خب دوست نداره دیگه. به بد بودن یا نبودن کدو فکر نمیکنه.
صابر راستی کردار، خالق فونتهای وزیر، گندم، شبنم و ... فوت شد.
امان از آدمایی که وقتی بهشون بدی میشه، رفتارشونو عوض میکنن و میگن "از این به بعد من هم مثل خودش رفتار میکنم". همینا وقتی یه نفر بهشون محبت میکنه، نمیگن "از این به بعد منم مثل خودش رفتار میکنم"
- ابراز پشیمانی
- پذیرش مسئولیت
- ماجرا چگونه پیش رفت؟
- تأکید بر اینکه چنین رفتاری تکرار نخواهد شد
- بگویید که برای ترمیم رابطه و جبران خطا آمادهاید
- عذرخواهی خوب باید پرهزینه باشد
- طلب بخشش کنید
- اول حرفهای طرف مقابل را بشنوید