شب خیلی چیزارو عوض میکنه ؛ بهتر میکنه ؛ مثه
تاریخ اون روز
سردرد و میگرن
اعصاب خردی جر و بحث با نانوایی رو حتی
وقتی سر یه موضوع اختلاف نظر داریم و حرفمون به اینجا میکشه ک :
اون : شرط می بندی ؟
من : من کلا شرط نمی بندم
اون : چرا مثلا ؟
من : چون دلم به حال طرف مقابلم میسوزه
بعد درحالیکه لبخند میزنم دهنمو نیمه باز میکنمو با زبونم با دندون آسیاب سمت چپم بازی میکنم و به چشای طرف مقابلم زل میزنم . در اکثر مواقع چهره شون عوض میشه . چشماشون یه برقی میزنه . با طمامینه پلک میزنن . لبخندای معنادار میزنن . خیلی این صحنه رو دوست دارم ببینم
ذهن ، مث یه شهر خالیه . هر کسی از دوست و آشنا ، اونجا یه زمین داره . کارهای خوبی که واست انجام میدن هم ، مث آجره . آجرهای هر کسو تو زمین خودش میزاری رو هم . میشه یه دیوار . دروغ ، مث یه ضربه کلنگه به دیوار . وقتی کسی بهت دروغ میگه یه کلنگ ورمیداری و به دیوارش یه ضربه میزنی . چیزی که باعث میشه دیوار نریزه ، ملاته . ملاته که آجرارو بهم چسبونده . مستحکم شون کرده . افکار ما ، ملاته . وقتی کسی بهت کمک کرد ، وقتی کسی بهت محبت کرد ، باید به این فکر کنی که میتونست این کارو نکنه . میتونست یه جور دیگه رفتار کنه . همیشه باید اینو در نظر گرفت که همه مشکلات دارن تو زندگی . تنها تو نیستی که تو زندگی مشکل داری . وقتی کسی با وجود مشکلات ، باهات خوب بود ، تو هم وظیفه داری قدر شو بدونی . به کاری که کرده فکر کنی . وقتی شب رسیدی خونه و اتفاقات اون روز رو مرور نکردی ، وقتی به کمک هایی که بهت کردن بی توجه بودی ، وقتی در مقابل خوش رفتاری بقیه عکس العمل نشون ندادی ، ینی همه اون آجرها رو بدون ملات گذاشتی رو هم . هر آن ممکنه بریزن . ولی اگه بهشون فک کنی ، آجرارو سرجاشون محکم کردی . این طوری حتی اگه طرف روزی دروغ گفت ، با زدن کلنگ فقط چن تا از آجرا زخمی میشن . دیگه دیوار کلا خراب نمیشه .
خوب بودن ، وظیفه نیست . برای خوبی های بقیه ارزش قائل باشین .
بعضی وقتا ک آدم مریض میشه وضعیت اینقد بد میشه ک ساده ترین کارا براش ناممکن میشه . اون لحظه ست ک آرزو میکنی دوباره سلامتیتو بدست بیاری . خوبه ک آدم موقع سلامتی شکرگزار باشه
خدایا ، ممنون ک میتونم راحت بخوابم
خدایا ، ممنون ک میتونم راحت زندگی کنم
خدایا ، ممنون ک میتونم راحت نفس بکشم
...
تو را با غیر می بینم ، صدایم در نمی آید
دلم می سوزد و کاری ز دستم بر نمی آید
شبان آهسته می گریم که شاید کم شود دردم
تحمل می رود اما شب غم ، سر نمی آید
چه سود از شرح این دیوانگی ها ، بی قراری ها
تو مه ، بی مهری و حرف مَنت باور نمی آید
ز دست و پای دل برگیر این زنجیر جور ای یار
که این دیوانه گر عاقل شود دیگر نمی آید
فراق از عمر من می کاهد ای نامهربان رحمی
خدارا از چه بر من رحمت ای کافر نمی آید
هی مگو که قارقار می کند
تو زبان زاغ را نخوانده ای
عاشق است و یاریار می کند
محمدشریف سعیدی
یه روز به لطفی گفتم که : آقای لطفی ! میخوام سه تار یاد بگیرم .البته نه اینکه بخوام نوازندگی بکنم . فقط میخوام بتونم هر چی دلم میخواد بزنم !
لطفی گفت : ماشاء الله آقا ! عجب همتی دارین شما ! ما بعد از اینهمه سال نمی تونیم اونچه دلمون میخواد بزنیم !!