این قسمت از ملت عشق رو
به خاطرات قدیمم که فکر میکنم، یه جمله تو همشون مشترکه. اینکه «من چقدر احمق بودم». زیاد بودن این جمله منو از این جهت میترسونه که
من اگه بدونم کسی جواب کامنتمو قرار نیست به این زودیا بده، بهش کامنت نمیدم. دمتون گرم که این همه نظر نوشتین واسم وقتی میدونستین نیستم که جواب بدم.
قبل سربازی حتی فکرشو نمیکردم یه روز میرسه که من با داداشم اینقدر تلفنی حرف بزنم
سگ، گرگ، روباه، سمور، جغد، الاغ، گوسفند، خرگوش و هزاران نوع حشره که حتی اسمشونو نمیدونم، همهاشو اینجا دیدم. یگان نیست که
عسل، شادی، مهسا، المیرا، فرشته، مهتاب، الناز، بهناز. اسمهاییه که بچهها رو همدیگه گذاشتن و از صدا کردن همدیگه مشعوف میشن. منم شدم روشنک. بعد سربازی قراره یه کتاب چاپ کنم، از این جیبیا، با عنوان
تازه از سنندج انتقالی گرفته بود به اینجا. ۲۳ ساله، با صورت آفتابسوخته که معلوم بود بخاطر کار کردن زیاد زیر آفتابه. اولین پستی که قرار شد وایسته همون روز اول، از ساعت ۷ عصر تا ۷ صبح فرداش بود. هر کاری کردم دلم نیومد شب اول ۱۲ ساعت پست بده. روز اول سهله، هفته اول آدم تو کماست ( اصطلاح بچههای اینجاست). شب قبل خاموشی به افسر نگهبان گفتم شب بیدارم کن چند ساعت جاش وایستم. گفت خودت مگه فردا صبح شیفت نیستی؟ گفتم آره هستم ولی جای بهنام هم وایمیستم. قبول کرد. شب ساعت سه اومد کنار تختم و آروم گفت خوابت نمیاد؟ از خواب بیدار شدم. لباسامو پوشیدم. رفتم سر پست. بهنام با دیدنم تعجب کرد. وقتی فهمید میتونه بره ۳ ساعت بخوابه خوشحال شد و تشکر کرد. خوشحال بودم. به خودم گفتم خدا بیجواب نمیذاره. نذاشت. علی همون لحظه از تو جیبش گوشیشو در آورد. یه هفته بود کابل شارژش خراب بود و شارژ نمیکرد. یکی تازهاشو خریده بود. چی از این بهتر؟ ۷۰ سال پست دادن با آهنگ راحتتر از یه ساعت پست بیآهنگه. گفتم خدایا شکرت. آهنگو پلی کرد و تا ساعت دوتایی دوبس دوبس کنان پست دادیم.
به طرز قابل توجهی بیشتر دروغ میگم و این اصلا خوب نیست
امروز نوبت نوشتن سالنویس امساله و من نیستم که بنویسمش