یه فامیل دور برای ما تعریف میکنه:
اومده بودم خونه بابابزرگتون عید دیدنی. شما همه تون بچه بودین. ۷ ۸ تا پسر شلوغ قد و نیمقد. تو خونه هی میدویدید. اونم روز اول عید جلوی مهمونا. پذیرایی هم دو تا در داشت. شبیه پاساژا، کنار هم بودن درها. از یکی میاومدین تو، یه دور پذیرایی رو دور میزدین و از اون یکی میرفتین بیرون. چون بابابزرگتون بزرگ فامیل بود، نمیشد جلوش به نوههاش چیزی گفت. بابا ماماناتونم که لام تا کام چیزی نمیگفتن. منم حسابی داشتم کفری میشدم که یکی این بچههارو ادب کنه خب. یهو بابابزرگتون داییتونو صدا زد. گفتم آهان. الانه که یه تشری چیزی به بچهها میزنه. بابابزرگتون گفت «محمود، در پذیرایی رو از چارچوب دربیار، بذار بچهها راحت بدوند» خشکم زد.