عقاید یک رامین

۷۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر» ثبت شده است

شعر 11

لبخند زد و دستامو گرفت اما توی خواب

فردا نشده بیدار شدم ، بیدار و خراب

شعر
۸ نظر
۰۵ تیر ۱۳۹۴ - ۰۴:۲۴

شعر 10

چشماتو باز کردی
دنیام زیر و رو شد
چشمات و بستی و باز
تاریکی هام شروع شد
موهات کهکشونات 
چشمات ستاره هاتن
منظومه های شمسی 
جفت گوش واره هاتن
کی بین مهربونا 
مث تو مهربونه
نامهربونی با تو 
بد نیست بد شگونه
شعر
۱ نظر
۰۳ تیر ۱۳۹۴ - ۰۲:۰۴

شعر 9

چندی است که در دفتر من مسئله ها سنگین اند 
چندی است که در خاطر من فاصله ها غمگین اند

داشتم فلسفه ای تا نخورم غم به جهان
چندی است که از دوری تو فلسفه ها بی دین اند

خواستم دل بکنم ،پاک شود دلهره ها
دردی است که در هوای تو دلهره ها شیرین اند

ساختم ساز دلی ، تا بکنم هلهله ای 
افسوس که بی شادی تو هلهله ها ننگین اند

دلبرا ! رخ بنما ، تا که نبینم جز نور 
هیهات! که بی نور رخت وسوسه ها رنگین اند


شاعر : رفیق شفیق ما ، علی

شعر
۱ نظر
۰۲ تیر ۱۳۹۴ - ۰۱:۱۶

آهای با شمام

از ی طرف ی پسره میاد میگه 

نیستی ، فدای ی تار موت 


از اون ور یکی دیگه پیداش میشه میگه

اگر تو را گذری بر مقام ما افتد 


یکی هم از این گوشه میگه 

کار داد دستمون باز ، این اخلاق حزب بادت


مرد سیبیلویی بلند میشه میگه 

گوش کن ، اینم میگذره ، خاطره شو باد میبره


همه منتظر منن ک من هم چیزی بگم . ی سرفه میکنم و میگم 

مرا گویی که رایی ؟ من چه دانم من چه دانم
چنین مجنون چرایی؟ من چه دانم من چه دانم 


پسره ب بغل دستیش میگه 

ولش کن . خوب میشه . مرخص میشه

شعر
گنگ
۶ نظر
۲۴ خرداد ۱۳۹۴ - ۱۷:۲۸

شعر 5

به نسیمی همه راه به هم می ریزد

کی دل سنگ تو را آه به هم می ریزد



سنگ در برکه می اندازم و می پندارم

با همین سنگ زدن ، ماه به هم می ریزد



عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است

گاه می ماند و نا گاه به هم می ریزد



انچه را عقل به یک عمر به دست آورده است

دل به یک لحظه کوتاه به هم می ریزد



آه یک روز همین آه تو را می گیرد

گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد


فاضل نظری

شعر
۰ نظر
۲۲ خرداد ۱۳۹۴ - ۲۲:۰۸

شعر 4

در جـمـعـشان بـودم که پـنـهـانی دلـم رفت

‏ بــاور نمی کــردم بــه آســـانی دلـم رفت



از هـم سـراغـش را رفـیـقـان می گـرفـتـنـد

‏ در وا شـد و آمــد بـه مـهـمـانی... دلم رفت



رفــتــم کـنــارش، صـحـبتـم یـادم نـیـامــد!‏

‏ پـرسـیـد: شعـرت را نمی خـوانی؟... دلم رفت



مـثـل مـعــلـم‌ها بـه ذوقـــم آفـریـن گــفـت

‏ مــانـنــد یـک طــفــل دبـسـتــانـی دلـم رفت



مــن از دیــار «مـنــزوی»، او اهــل فـــردوس

‏ یک سیـب و یـک چـاقـوی زنجانی ؛... دلم رفت



ای کاش آن شب دست در مویش نمی بـرد

زلـفش که آمــــد روی پـیـشـانی... دلم رفــــت



ای کـاش اصلاً مـــن نمی رفــتـم کــنــارش

امـا چـه سـود از ایـن پشیــمـانی، دلـم رفـت‏



دیگـر دلـم ــ رخت سفیدم ــ نـیـست در بـنـد

دیـروز طـوفـان شد، چه طـوفـانی (... ) رفت!!!


کاظم بهمنی

شعر
۰ نظر
۲۲ خرداد ۱۳۹۴ - ۲۱:۵۷

شعر 3

تا نگهبانان ابــرو دستشان بر خنجــر است

فتح چشمان قشنگت مثل فتح خیبر است


رنگ چشمت بهتریــن برهان اثبات خداست

«قل هو الله احد» گوید هر آن کس کافـَر است


انحنای ناب مژگانت «صراط المستقیم»

از نگاهت دل ‌بریدن هم جهاد اکبر است


خنده‌هایت چون عسل ، حتی از آن شیرین‌ترند

هر لبت تمثیل زیبایی ز حوض کوثر است


بوسه‌هایت طعم حوّا می‌دهد با عطر سیب

بوسه‌هایت یادگاری از جهان دیگـر است


لب به خنده وا کنی؛...آرامشم پَر می‌کشد

غنچه می‌گردد لبت؛.. .فریاد من بالاتر است


یک دو تار از کاکلت دل را اسارت برده است

الامان از روسری ، زیرش هزاران لشکر ‌است


مهربان هستی، دلم در بند موهایت خوش است

مهربانـــی با اسیران شیــــوه‌ی پیغمبر است


آیه الکرسی کجا هم قد ّ موهایت شود؟!

گفتن از اعجاز مویت کار چندین منبر است


جد من قابیـــل و گندمزار مویت پر ثمر

بهر من هر خوشه‌اش از هر دو دنیا سرتر است


یک گره بر بخت من زد یک گــره بر روســــری

هر کدامش وا شود، من روزگارم محشر است


خواهشی دارم... جسارت می‌شود... اما اگر

موی تـــو آشفته باشد دور گردن بهتـــر است

شعر
۳ نظر
۲۲ خرداد ۱۳۹۴ - ۱۷:۴۱

شعر 2

پشت رل، ساعت حدودا پنج شاید پنج و نیم

داشتم یک عصر بر می گشتم از عبدالعظیم


ازهمان بن بست باران خورده پیچیدم به چپ 

از کنارت رد شدم آرام ، گفتی: مستقیم!


زل زدی در آینه اما مرا نشناختی 

این منم که روزگارم کرده با پیری گریم


رادیو را باز کردم تا سکوتم نشکند 

رادیو روشن شد و شد بیشتر وضعم وخیم


بخت بد برنامه موضوعش تغزل بود وعشق 

گفت مجری بعد" بسم الله الرحمن الرحیم" :


یک غزل می خوانم از یک شاعر خوب وجوان 

خواند تا این بیت که من گفته بودم آن قدیم:


"سعی من در سربه زیری بی گمان بی فایده ست 

تا تو بوی زلفها را می فرستی با نسیم"


شیشه را پایین کشیدی رند بودی از نخست 

زیر لب گفتی خوشم می آید از شعر فخیم


موج را تغییر دادم این میان گفتی به طنز: 

"با تشکر از شما راننده ی خوب و فهیم"


گفتم آخر شعر تلخی بود ،با یک پوزخند 

گفتی اصلا شعر می فهمید!؟ گفتم: بگذریم...


کاظم یهمنی

شعر
۴ نظر
۲۲ خرداد ۱۳۹۴ - ۱۷:۲۷

شعر 1

بعضی وقتا ی شعرهایی میخونم ک بهم حال میده 

تصمیم گرفته بنویسم اینجا تا همه حال کنن 

اولیش رو با این دو بیت شعر کوچیک شروع میکنم :


موهاش دریا بود

دنیامو زیبا کرد

فهمید دیوونم 

موهاشو کوتاه کرد

شعر
۳ نظر
۲۲ خرداد ۱۳۹۴ - ۱۳:۲۸

آهنگ

آهنگ هایی ک گوش میدیم خیلی رو زندگیمون تاثیر داره
ی مدته آهنگای غیر سنتی خیلی گوش میدم
شعر های بعضیاشون پر از حرفه
متاسفانه تو بعضیاشون حرفای زشت میزنن :|

میگه :
کلی گله لا حرفای من گم
متنفرم از حرفای مردم
شعر
۳ نظر
۰۷ دی ۱۳۹۲ - ۱۹:۰۰

شعر سنتی

یاد چن بیت شعر افتادم :
ماه از غمت دو نیم شد , رخساره ها چون سیم شد
قد الف چون جیم شد , وین جیم جامت می کند
...
اوست نشسته در نظر , من به کجا نظر کنم ؟
اوست گرفته شهر دل , من به کجا سفر کنم ؟
...
ستاره ها نهفته , در آسمان ابری
دلم گرفته ای دوست , هوای گریه با من
...
من به گوش تو سخن های نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی , جز که به سر هبچ مگو
شعر
۳ نظر
۰۵ دی ۱۳۹۲ - ۱۴:۱۱
بایگانی
مهر ۱۳۹۸ (۱۹)
دی ۱۳۹۷ (۱۹)
تیر ۱۳۹۷ (۱۳)
آذر ۱۳۹۶ (۱۲)
مهر ۱۳۹۶ (۱۸)
تیر ۱۳۹۶ (۱۹)
دی ۱۳۹۵ (۱۲)
آذر ۱۳۹۵ (۱۶)
مهر ۱۳۹۵ (۲۴)
تیر ۱۳۹۵ (۲۵)
دی ۱۳۹۴ (۳۹)
آذر ۱۳۹۴ (۲۴)
مهر ۱۳۹۴ (۳۰)
تیر ۱۳۹۴ (۵۴)
دی ۱۳۹۲ (۱۳)
آذر ۱۳۹۲ (۱۶)