صبحها به خودم میگم "زندگی مثل یه اتوبانه. هیچ دو ماشینی مقصدشون یکی نیست. هرچند فاصلهشون میتونه یه متر باشه ولی یکی وسط راهِ رسیدن به هدفشه و اون یکی اول راهش باشه" تو طول روز اخبار مختلفی از دوستان و آشنایان تقریبا همسن و سالهای خودم میشنوم. شب که میشه میرم تو فکر. هی از خودم میپرسم
از وقتی درسم تموم شده، تعداد شبایی که خواب می بینم زیاد شده
دلایل بخشیدن :
- بزرگتر باید ببخشه.
- دوستی حرمت داره. خاطرههای خوبی داشتیم.
- امام علی (ع) : ناتوانترین مردم کسی است که در بدست آوردن دوست، ناتوان باشد و ناتوان تر از او، کسی است که دوست بدست آمده را از دست بدهد.
دلایل نبخشیدن :
- آش نخورده و دهن سوخته؟ بخاطر کار نکرده چرا باید معذرت بخوام؟
- بخشش بیش از حد طوری که طرف متوجه اشتباهش نشده و اصلا قبول نکرده که اشتباه کرده ، اشتباهه.
- تلاش برای راضی نگه داشتن همه، غیر ممکنه.
همیشه حواستون باشه شب که خسته می رسین خونه، خوابیدین رو تخت آهنگ چی گوش میدین. یهو میشین مثل من که دیشب یه آهنگو تو خواب بیدار گوش می دادم. انگاری تلقین شد بهم. نصف شب چند بار از خواب بیدار شدم یکی تو مغزم می خوند
هفته پیش با یکی از دوستام (غیر وبلاگی) یه کم بحثمون شد. اینطور که من از دوست مشترکی که ایشون ازش خوشش نمیاومد، دفاع کردم. دیگه جواب پیامهام رو نداد. من از هفته پیش ذهنم درگیر این بود که دیدمش چی بگم. عصبانی بود منم عصبانی بشم؟ یا خونسرد جلو برم؟ اگه قضیه فلان رو مطرح کنه من چه جوابی بدم؟ اگه فلان جمله رو گفت منظورش چیه؟ اگه باهام حرف نزد، بیخیال بشم یا نه؟ اصلا باهاش حرف بزنم یا نه؟ از این جور سوالها. توی این یه هفته ازش یه غول ساخته بودم تو ذهنم و طبق پیشبینیهام تو 90% حالات ممکن عصبانی و ناراحت بود. امروز با اینکه هزار تا کار ریخته بود سرم و خسته بودم ولی رفتم دیدمش. انتظار داشتم حتی جواب سلامم نده ولی در عین ناباوریم خیلی راحت و معمولی برخورد کرد. وقتی ازش در مورد ماجرا پرسیدم گفت گذشت رفت ولی من پیگیر شدم و یه کم در مورد اون روز حرف زدیم و تو ده دقیقه همه چی حل شد.
از دو بابت خوشحال بودم. اول از اینکه تو این یه هفته کلافهاش نکردم با پیام دادن، اساماس زدن، زنگ زدن. صبر کردم تا یه کم به آرامش برسه. خودمم تو این مدت به آرامش رسیدم. وقت داشتم فکر کنم اون چی گفته، من چی گفتم. در نهایت منطقی با موضوع برخورد کنم.
دوم از اینکه بیخیال نشده بودم. میتونستم خستگی و مشغلهام رو بهانه کنم و بگم "من تو این هاگیرواگیر برم ببینم اون چرا ناراحت شده؟ به جهنم که ناراحت شده" ولی یاد روزای خوبمون افتادم. دیدم آخر بیانصافیه. با اینکه دوستم میتونست رفتنمو "به غلط کردن افتاده بود" تعبیر کنه ولی دلیل نمیشد من نرم. رفتم و تمام سوتفاهمهارو هم از بین بردم.
از یه بابت هم ناراحت بودم. چون این یه هفته همش به بدترین اتفاقای ممکن فکر کرده بودم. تخیلاتم، یه گلادیاتور با شمشیر بزرگ از دوستم ساخته بود و منو مجبور کرده بود به فکر سپر باشم. امروز دیدم تمام این استرسها و دلنگرونیها همش اضافی بود...
بیاین برای حل مشکلاتمون با هم، حرف بزنیم. رو در رو