دوستی دارم ک وقتی کسی ازش چیزی بخاد ، بعد این ک طرف رفت بر میگرده چشاشو می چرخونه میگه
یکی از جمله هایی ک بهش حساسیت دارم اینه ک یه دختر بگه
لعنت به اون صمیمیتی ک اجازه میده هر خزعبلی به زبون بیاد . آدم با یکی دو نفر صمیمی میشه . نه ک با همه . هی میخام بگم دوستان عزیز ، یه لطفی کنین با من صمیمی نباشین . چرا همسن بودن دلیل میشه ک با من احساس صمیمیت کنن ؟
یه سری آدما هستن همه چیو ب خودشون میگیرن . مث اینکه تمام اتفاقای دور و برشون فقط و فقط بخاطر اینا بوده
- بچه شون مریض میشه میگه "شانس منه ک بچم باید مریض بشه"
- تو خیابون تصادف میشه ترافیک میشه میگه "شانس بد منه ک اینا تصادف کردن"
- فامیلشون فوت میکنه نمی تونه بره مسافرت میگه " شانس بد منه ک اون باید امروز میمرد " و ....
خودشونو مرکز همه اتفاقا میدونن در حالیکه حتی تو حاشیه هم نیستن .
اگر برای ابد ، هوای دیدن تو
نیافتد از سر من ، چه کنم ؟
هجوم زخم تو را ، نمی کشد تن من
برای کشته شدن ، چه کنم ؟
هزار و یک نفری ، به جنگ با دل من
برای این همه تن ، چه کنم ؟
یکی از لذات دنیا ، بازی کردن گیم های اعصاب خرد کن ساده ست . اصن انقده حال میده .
آی او اس یا اندروید ، Fifa یا PES ، کنون یا نیکون ...
دعوای همیشگی بین این "دو تا" ها هیچ نتیجه ای برای شما نداشته و نخواهد داشت . تو انتخاب هیچ وقت خودتونو محصور ب چیزی نکنین . در آخر این شمایین ک قراره پول خرج کنین نه اونا
این منحنی بظاهر ساده ، منحنی منه . منحنی زندگی منه . منحنی پیشرفت های زندگی منه . همه جا بوده . تو تمام مراحل زندگیم ولی با مقیاس های مختلف . بعضی وقتا طول این این منحنی چن ساعت میشه ؛ بعضی وقتا چن سال . از یادگیری یه زبان جدید بگیرین تا توانایی در آوردن هسته آلبالو ! بزارین بهتر توضیح بدم . همون طور ک میبینین 3 قسمت داره :
1. قسمت ابتدایی : از نقطه صفر شروع میکنم و سرعت پیشرفتم خیلی خوبه . همه چیو خوب انجام میدم . روز به روز ( یا لحظه ب لحظه ) بهتر میشم . پیشرفت میکنم . تا اینکه ب یه نقطه اوج می رسم
2. قسمت میانی : تو این مرحله رفته ب رفته پسرفت می کنم . شیبش از شیب قسمت اول کمتره . ینی با سرعت کمی این پسرفت رخ میده . اون قدر ادامه پیدا میکنه ک نزدیک ب صفر میشم اما نزدیک صفر و نه خود صفر. تو این شرایطه ک معمولا از انجام کاری ناامید میشم . اگه این مرحله رو رد کنم میتونم ب آینده امیدوارم بشم . اگه اون کاری ک میکنم زمانش کوتاه باشه تحمل این شرایط نابسمان راحته اما امان از اینکه این دوره چن ماه یا چن سال طول بکشه . خیلی وقت ها شده ک بیخیال انجام کاره شدم .
3. قسمت پایانی : تو این قسمت ک نزدیکه ب صفره باز جوونه های پیشرفت کم کم دیده میشن . با سرعت خیلی کمتری نسبت ب دو قسمت قبلی حرکت میکنم ب سوی پیشرفت .
درک اینکه الان تو کدوم قسمتی هستم بعضی وقتا سخته . چون کلی نقاط اکسترمم نسبی ریز وجود داره تو هر قسمت ( غیر از دو تا نقطه بالا ) تو این مدت یاد گرفتم ک صبر کنم . با صبر کردنه ک میتونم پیشرفت کنم ولی بعضی وقتا نشده . ینی نتونستم ک صبر کنم . نمی دونم داشتن این جور منحنی خوبه یا نه ولی من نشانه این منحنی رو سال هاست ک تو زندگیم دیدم ، لمسش کردم ، تجربه اش کردم . دونستنش بهتر از ندونستنشه فک کنم . شما چی ؟ شما منحنی دارین واسه خودتون ؟
اینا همش نشانه ست ؟ این همه هم نشانه میشه ینی ؟
شب بود . بارون می بارید . تو جاده فرعی بین شهری بودیم . دو بانده بود . پر از پیچ و خم . تاریکِ تاریک . بدون هیچ چراغی . مسیر هم شلوغ بود . تو ماشین دوستم بودم . اون میروند . پرشیا بود . آهنگو باز کرده بود . محسن چاوشی برقصا رو میخوند . تو یکی از پیچ ها سرعت ماشین زیاد بود . یهو احساس کردم همه چی وایستاد ولی من هنوز میتونستم تکون بخورم . عین فیلما . بدون اینکه فکر کنم اشهد مو گفتم . با آرامش . یه آرامشی ک برای اولین بار بود تجربه اش میکردم . بعد همه چی برگشت ب حالت معمول . سر پیچ ماشین لیز خورد و یه دور کامل چرخید ماشین . رفت تو باند مخالف . اونجا هم یه دور چرخید . دوستم عین دیوونه ها فرمونو میچرخوند ب چپ و راست ولی من همچنان آروم بودم . جلو یه پیچ دیگه بود ( اینو بعدن فهمیدیم ) ماشین برگشت به باند اصلی یه دور دیگه پیچید و رفت تو شونه خاکی وایستاد . دوستم داشت از سکته میمرد . کلا منگ بود . نمی دونست باید چیکار کنه . ولی من اصلا عین خیالم نبود . از ماشین پیاده شدیم . چرخ سمت راست اندازه توپ پینگ پنگ سوراخ شده بود :| هی بهش میگفتم مشکلی نیس . چرخو عوض میکنیم . و اون کلا خیره بود به من . بعد از دو دیقه متوجه شدیم ک سه متر اونور تر از جاده یه دره هم هست . تاریک بود ندیده بودیم :| چرخو عوض کردیم . برگشتیم خونه . حالش افتضاح بود . ولی من حالم بهتر از اون بود . اون اشهد یه آرامش خاصی بهم داده بود . ولی تا چن روز بعدش حال منم بد شد . انگاری داغ بودم حالیم نبود چ اتفاقی افتاده بود برام .
عمل کردن به این ای خودم ها بعضی وقتا برام خیلی سخت میشه
یکی از ویژگی های قانون، ثابت بودنشه . حداقل تو بازه زمانی طولانیی باید ثابت باشه . اگه هر روز عوض بشه ک بهش نمیشه گفت قانون. ثابت نباشه نمیشه زندگی کرد. نمیشه برنامه ریزی کرد واسه زندگی . مثال ساده اش قوانین فیزیکه . تصور کنین گرانش زمین هر هفته فرق میکرد . یه هفته کم بود یه هفته زیاد . یه هفته ب پایین بود یه هفته ب بالا . میشد زندگی کرد ؟ نه . خدا این قانون طبیعی رو گذاشته و میلیون ها ساله ک ثابته . بخاطر صلاح هیچ بنده ای عوضش نکرده . تغییرش نداده . همه به این قانون اعتماد دارن . میدونن ک قرار نیس عوض بشه. جزو بدیهیات میدوننش . حتی کسی ک از بالای نردبون میفته پایین ، گرانش زمین رو مقصر نمیدونه هیچ وقت . چون این یه قانون عمومی و شامل همه ست .
قوانین زندگی اجتماعی آدم ها هم باید این طوری باشه . طبیعیه ک نسل ها در حال پیشرفتن . پس قوانین شون هم تغییر میکنه ولی حداقل نباید طوری عوض بشه ک یه روز قرمز باشه و فرداش آبی . تغییراتش باید جزئی باشه . به سمت بهتر شدن . این طوری آدم ها میتونن برای آینده شون برنامه ریزی کنن .
همه این نوشتم تا بگم به هیچ قانونی اعتماد ندارم . نمی دونم فردا هست یا نه . نمی دونم امروز ک ب نفع منه فردا هم ب نفع من قراره باشه یا نه . برنامه ریزی فقط در حد کارای روزانه فردا ، نهایتا پس فرداست . برنامه ریزی بلند مدت خیلی وقته ک نداشتم . قبلنا داشتم ولی همه اش نابود شده .
هنگام به دنیا آمدن در گوشمان اذان می خوانند ولی نمازی نمی خوانند . هنگام مرگ برایمان فقط نماز می خوانند ، بدون اذان . اذان هنگام تولد برای نمازی است که هنگام مرگ می خوانند . چقدر کوتاهست این زندگی ، به فاصله یک اذان تا نماز ...
اولین چیزی که خدا آفریده "کلمه" ست .
با مصطفی قهر بودم . علی میدونست ک قضیه چیه و چرا باهاش قهرم . یه ماه گذشت . با مصطفی آشتی کردم . باهم رفتیم بیرون . فرداش علی پرسید با مصطفی آشتی کردی ؟ گفتم اره . گفت دیدم دیروز با هم بودین . خیلی خوشحال شدم ک باز آشتی کردین باهم . اون روز فهمیدم علی خیلی رفیقه . خیلی . میتونست اون جمله رو نگه . می تونست بگه "موقع مشکلات و دعوا ک میشه میای پیش من ، خوشی ها و بیرون رفتن هات با اونه " ولی نگفت
ب طرز عجیب و غیرمترقبه ای دیگه از هندزفری استفاده نمیکنم. تقریبا 4 ماه میشه
داشتم باهاش حرف میزدم . یهو گفت چ زود تغییرکانال میدی . ترکی فارسی با هم حرف میزنی . گفتم خداروشکر کن بخاطرت اینگلیسی رو حذف کردم . خندید.
رستنی ها کم نیس
من و تو کم بودیم
خشک و پژمرده و تا روی زمین ، خم بودیم
گفتنی ها کم نیس
من و تو کم گفتیم
مث هذیان دم مرگ ، از آغاز چنین ، در هم و بر هم گفتیم