با مصطفی قهر بودم . علی میدونست ک قضیه چیه و چرا باهاش قهرم . یه ماه گذشت . با مصطفی آشتی کردم . باهم رفتیم بیرون . فرداش علی پرسید با مصطفی آشتی کردی ؟ گفتم اره . گفت دیدم دیروز با هم بودین . خیلی خوشحال شدم ک باز آشتی کردین باهم . اون روز فهمیدم علی خیلی رفیقه . خیلی . میتونست اون جمله رو نگه . می تونست بگه "موقع مشکلات و دعوا ک میشه میای پیش من ، خوشی ها و بیرون رفتن هات با اونه " ولی نگفت
داشتم باهاش حرف میزدم . یهو گفت چ زود تغییرکانال میدی . ترکی فارسی با هم حرف میزنی . گفتم خداروشکر کن بخاطرت اینگلیسی رو حذف کردم . خندید.
تو فکرش بودم ک یهو صحنه ای توجهم رو جلب کرد . دختره سرشو گذاشته بود رو شونه مرد . مرد هم دستشو حلقه کرده بود دور گردن دختره . عدل همون لحظه همای خوند
Temptation in my heart
I'm burning, I fall apart
When the night falls
My heart calls for love and devotion
دبیرستان بودم . رمان خونده بودم اما نه خیلی . ولی هر کدومو ک خونده بودم اسم نویسنده و ملیتش یادم بود . میخواستم به دوستم توضیح بدم ک شیوه تدریس و ارزشیابی درس ادبیات اشتباهه . میخاستم بگم ک من ک چن تا رمان رو با علاقه خوندم بدون اینکه به امتحان فکر کنم ، همه اطلاعاتش یادم مونده . چه خوبه ک ادبیات مدرسه هم همین طور باشه . همه اینارو با شوق تو ذهنم مرور کرده بودم . پرسیدم مهدی تا حالا کتاب رمان خوندی دیگه حتمن ؟ گفت نه
این طوریه ک شبا من ب اون مینویسم صب بخیر . اونم واسه من مینویسه شب بخیر
صندلی پشت نشسته بودم . 3 تایی مون هم خسته بودیم . خسته نهار اون روز . دلیل خستگی هم بخاطر این بود ک واسه یه نهار معمولی، گروه 30 نفری تو تلگرام باز کرده بودن و از یه ماه پیش داشتن هماهنگ میکردن . هر روز بحث بود تو گروه .
گفت "خدا رو شکر . کار سخت امروزم انجام دادیم . "
گفتم "پس قورباغه امروزو قورت دادی ."
خیلی با هیجان گفت "آره . خوندی اون کتابو ؟"
نمی خواستم ضایع اش کنم ولی نشد . گفتم نه
- با شنیدن "این" بعنوان ضمیر اشاره با لحن اعتراضی گفت : "این به درخت میگن"
+ خندید گفت " این رو به درخت نزدیک میگن"
آهنگ خارجی خیلی کم گوش میدم . سالی یکی دو تا . چه برسه ب اینکه حفظش کنم . یه آهنگی بود ک چن ماه پیش یه نفر بصورت اتفاقی بهم داده بود . ریتمش خوب بود . من هم همین طوری خوشم اومده بود و حفظش کرده بودم . تو ماشین بودیم . دوستم گفت بزار یه آهنگ خارجی باز کنم . باز کرد . همین آهنگ بود . از لحظه خوندن خواننده منم شروع کردم ب خوندن ک یهو ب دوست بغل دستیش اشاره کرد گفت سلیقه اش عوض شده . اون یکی هم گفت آره . میبینی که حفظه کل آهنگو . هیچی نگفتم
شنبه هفته بعد نمایشگاه خیریه داریم تو دانشگاه . بمدت یه هفته . از پنج شنبه هفته پیش تا امروز ( بغیر از جمعه ) هر روز از 9 صبح تا 6 عصر کار کردیم و دکور زدیم . فردا هم قراره بریم . کلی کار مونده . انگشتام همشون زخم و زیلی شدن . چقدر درد کردنشون لذت بخشه
+ اگه شد عکس میگیرم
+ خوشحال میشیم اگه کسی تبریز بود بهمون سر بزنه :)
لحظه ای ک تو ترمینال به اون شلوغی ، دیدم هر کدومشون یه کاغذ دست شون گرفتن که "مقدم" "مهندس" "رامین" گرامی"
با A هماهنگ میشم ک B رو غافلگیر کنیم . یه گروهی هم هست ب اسم C ک به همراه A میخان B رو یه روز دیگه غافلگیر کنن . با B داشتیم واسه تولد A ک چن هفته بعده برنامه ریزی می کردیم ک A و من ، B رو غافلگیر کردیم . بعد ک A رفت به B میگم "خیلی سخت بود وقتی داشتم با تو کارای تولد A رو انجام میدادیم در حالی که با خود A هماهنگ شده بودم تا تورو غافلگیر کنم . دیگه داشتم قاطی میکردم به کی باید چی بگم" میخنده و میگه "واقعا خسته نباشی" و من تو دلم گفتم" کجای کاری هنوز C هم میخان غافلگیرت کنن"
امروز هم ک B ، C رو غافلگیر کردن ب B میگم "اون روز ک داشتیم در مورد غافلگیر شدنت حرف میزدیم داشتم میترکیدم ک بگم هنوز یکیش هم تو راهه . حس جاسوس چن جانبه رو داشتم . ولی قول میدم ک دیگه قرار نیست سورپرایزت کنن . حداقل من در جریان نیستم " این سری فقط خندید . چیزی نگفت . همین الان D ازمن و C خواست ک هرکس واسه B یه نامه بنویسه ک غافل گیرش کنیم ...
چن سال پبش محرم بود . زنگ زدم خونه دوستم . اسم دوستم احسان بود . مامانش گوشی رو ورداشت .
پرسیدم "احسان هست؟"
گفت "نه تموم شده"
گفتم "منظورم پسرتونه"
+ چقدر موقعی ک دوستم ، سالار ، داشت این خاطره رو تعریف میکرد خندیدم من .
بهش میگم یه شعر گفتم ، مدیونی اگه فک کنی کپیه :
اونجا برای از من نوشتن هوا کم است
دنیا برای از من سرودن تو را کم است
از پله برقی تا حالا برعکس استفاده کردین ؟؟ :))
ینی پله میاد پایین و شما از پایین برین بالا :)))))
خیلی حال میده . فقط مواظب باشین :))
( حالت برعکسش خطرناکه . اینک پله میره بالا و شما میاین پایین . انجام ندین . خطرناکه :| )
از صبح با امیرحسین رفتیم دنبال امضا گرفتن از جاهای مختلف واسه تسویه حساب
نصفشو انجام دیدیم . نزدیکای ظهر بود ک رفتیم خوابگاه پیش بهمن . علی بخاطر پروژه بهمن دیروز رفته بود خوابگاه ، شب هم اونجا خوابیده بوده . ما ک رسیدیم تقریبا کارش تموم شده بود . تو اتاق بودیم ک تو تلگرام واسه من ی پیام اومد . امیرحسین داشت ی جیز جالبی تعریف میکرد نتونستم گوش بدم چی میگه . پیام این بود :
خاله چن شب پیش برام ی ماجرا تعریف کرد...