عقاید یک رامین

۵۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطره» ثبت شده است

علی و مصطفی یه بار هم همدیگه رو ندیدن تا حالا

با مصطفی قهر بودم . علی میدونست ک قضیه چیه و چرا باهاش قهرم . یه ماه گذشت . با مصطفی آشتی کردم . باهم رفتیم بیرون . فرداش علی پرسید با مصطفی آشتی کردی ؟ گفتم اره . گفت دیدم دیروز با هم بودین . خیلی خوشحال شدم ک باز آشتی کردین باهم . اون روز فهمیدم علی خیلی رفیقه . خیلی . میتونست اون جمله رو نگه . می تونست بگه "موقع مشکلات و دعوا ک میشه میای پیش من ، خوشی ها و بیرون رفتن هات با اونه " ولی نگفت 



خاطره
دیالوگ
علی
مصطفی
۱۰ نظر
۱۰ خرداد ۱۳۹۶ - ۲۰:۰۰

خیلیا فک میکنن بخاطر باکلاسیه ولی این طور نیس

داشتم باهاش حرف میزدم . یهو گفت چ زود تغییرکانال میدی . ترکی فارسی با هم حرف میزنی . گفتم خداروشکر کن بخاطرت اینگلیسی رو حذف کردم . خندید.

خاطره
روزانه
۲۶ نظر
۰۷ خرداد ۱۳۹۶ - ۲۰:۰۰

منو نمی تونین تصور کنین

گوشه های پد ماوس از پلاستیک زیرش جدا شده بود . مجبور شدم از هر گوشه دو سانت با قیچی ببرم . اومد خیلی جدی گفت اه من میخاستم واسه تولدت پد ماوس بخرم .
برادرانه
خاطره
روزانه
۸ نظر
۰۵ خرداد ۱۳۹۶ - ۲۰:۰۰

از روز ازل غم با من زاده شده ست

تو فکرش بودم ک یهو صحنه ای توجهم رو جلب کرد . دختره سرشو گذاشته بود رو شونه مرد . مرد هم دستشو حلقه کرده بود دور گردن دختره . عدل همون لحظه همای خوند 

خاطره
روزانه
۱۲ نظر
۰۱ خرداد ۱۳۹۶ - ۲۰:۰۰

هیچ کس نمی دونست من حتی این آهنگو نشنیدم

رفتیم بازار واسه عکاسی . دو تا پیرمرد کنار هم نشستن بودن و داشتن خیلی گرم حرف میزدن . عکس گرفت نشونم داد . گفتم "خوب شده . کپشن بنویس دوستای صمیمی کارای قدیمی " همه خندیدن ولی 


+ مث اینکه این یکی از خصلایل پنهان منه : یک - دو - سه
خاطره
لینک
۳ نظر
۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۶ - ۲۰:۰۰

شاید یادتون نیاد

Temptation in my heart

I'm burning, I fall apart

When the night falls

My heart calls for love and devotion

خاطره
شعر
۴ نظر
۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۶ - ۲۰:۰۰

توضیحاتی چند در مورد روال جدید وبلاگ

الان که دارم این پستو می نویسم ساعت 1:30 روز 18 فروردینه . تمام این مطالبی که تا امروز خوندین رو تا قبل این تاریخ نوشتم . اسفند سال پیش اتفاقاتی برام افتاد . طوری شد ک همه دوستان نزدیکم بهم گفتن ک اینقدر درونگرا نباش . حرف بزن . حرفاتو بگو . منم قبول کردم حرفشونو . تصمیم گرفتم از اینجا شروع کنم . از فروردین شروع کردم ب نوشتن . هر چی که تو ذهنم بود . از خاطرات گرفته تا ذهنیات . نوشتم تا یه کم خالی کنم مغزمو از حرف های نگفته قدیمی . یه کم خلوت بشه . جا باز واسه افکار جدید و بهتر . چن روز پشت سر هم نوشتم بدون اینکه منتشر کنم . تعدادشون داشت زیاد میشد . تصمیم گرفتم همشو یه جا منتشر نکنم . خوب نمیشد . انتشار در آینده زدم همشونو . هر روز یه پست . سر ساعت 8 تا رسیدم ب اینجا . الان در حال حاضر ( 18 فروردین ) با احتساب این نوشته ، 30 تا نوشته منتشر نشده دارم . تلاشمم این بوده ک کیفیت رو فدای کمیت نکنم . هر چرتی رو ننویسم . سطح خودم رو نگه دارم . پایین نرم . تا الان که خوب بوده . امیدوارم بعد از این هم خوب بشه . خدا میدونه تا کی بتونم این روال رو ادامه بدم . شاید براتون سوال بشه ک خب بعد از این پست چن تا پست آماده انتشار داری ؟ و من در جواب بگم سوال خوبی بود . نمیگم :)) با تشکر . روابط عمومی وبلاگ عقاید یک رامین . 

خاطره
ذهنیات
روزانه
عکس
۷ نظر
۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۶ - ۲۰:۰۰

همه حرفایی ک آماده کرده بودم تو دهنم ماسید

دبیرستان بودم . رمان خونده بودم اما نه خیلی . ولی هر کدومو ک خونده بودم اسم نویسنده و ملیتش یادم بود . میخواستم به دوستم توضیح بدم ک شیوه تدریس و ارزشیابی درس ادبیات اشتباهه . میخاستم بگم ک من ک چن تا رمان رو با علاقه خوندم بدون اینکه به امتحان فکر کنم ، همه اطلاعاتش یادم مونده . چه خوبه ک ادبیات مدرسه هم همین طور باشه . همه اینارو با شوق تو ذهنم مرور کرده بودم . پرسیدم مهدی تا حالا کتاب رمان خوندی دیگه حتمن ؟ گفت نه 

خاطره
۲ نظر
۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۶ - ۲۰:۰۰

بعدش میخندیم

این طوریه ک شبا من ب اون مینویسم صب بخیر . اونم واسه من مینویسه شب بخیر 

خاطره
۳ نظر
۰۹ ارديبهشت ۱۳۹۶ - ۲۰:۰۰

راننده کلی خندید

صندلی پشت نشسته بودم . 3 تایی مون هم خسته بودیم . خسته نهار اون روز . دلیل خستگی هم بخاطر این بود ک واسه یه نهار معمولی، گروه 30 نفری تو تلگرام باز کرده بودن و از یه ماه پیش داشتن هماهنگ میکردن . هر روز بحث بود تو گروه . 

گفت "خدا رو شکر . کار سخت امروزم انجام دادیم . "

گفتم "پس قورباغه امروزو قورت دادی ."

خیلی با هیجان گفت "آره . خوندی اون کتابو ؟"

نمی خواستم ضایع اش کنم ولی نشد . گفتم نه

خاطره
دیالوگ
۵ نظر
۰۲ ارديبهشت ۱۳۹۶ - ۲۰:۰۰

درخت نزدیک

- با شنیدن "این" بعنوان ضمیر اشاره با لحن اعتراضی گفت : "این به درخت میگن"

+ خندید گفت " این رو به درخت نزدیک میگن"

خاطره
دیالوگ
۱ نظر
۲۴ فروردين ۱۳۹۶ - ۲۰:۰۰

حس خوبی بود

وقتی رییس دانشگاه ، این عکسمو صد هزار تومن خرید .



+ خیریه بود . یه قرونش هم به خودم نرسید

خاطره
عکس
۹ نظر
۲۲ فروردين ۱۳۹۶ - ۲۰:۰۰

come on come on turn the radio on

آهنگ خارجی خیلی کم گوش میدم . سالی یکی دو تا . چه برسه ب اینکه حفظش کنم . یه آهنگی بود ک چن ماه پیش یه نفر بصورت اتفاقی بهم داده بود . ریتمش خوب بود . من هم همین طوری خوشم اومده بود و حفظش کرده بودم . تو ماشین بودیم . دوستم گفت بزار یه آهنگ خارجی باز کنم . باز کرد . همین آهنگ بود . از لحظه خوندن خواننده منم شروع کردم ب خوندن ک یهو ب دوست بغل دستیش اشاره کرد گفت سلیقه اش عوض شده . اون یکی هم گفت آره . میبینی که حفظه کل آهنگو . هیچی نگفتم

امیرحسین
خاطره
علی
۸ نظر
۱۷ فروردين ۱۳۹۶ - ۲۰:۰۰

تو اتوبوس

یاد اون شبی افتادم ک از ساعت 11 تا 2 شب حرف زدیم
خاطره
۳ نظر
۲۰ آذر ۱۳۹۵ - ۲۳:۰۱

خطوطِ دردناکِ لذت بخشِ بعضا قرمزِ پر رنگ

شنبه هفته بعد نمایشگاه خیریه داریم تو دانشگاه . بمدت یه هفته . از پنج شنبه هفته پیش تا امروز ( بغیر از جمعه ) هر روز از 9 صبح تا 6 عصر کار کردیم و دکور زدیم . فردا هم قراره بریم . کلی کار مونده . انگشتام همشون زخم و زیلی شدن . چقدر درد کردنشون لذت بخشه 


+ اگه شد عکس میگیرم

+ خوشحال میشیم اگه کسی تبریز بود بهمون سر بزنه :) 

خاطره
۳۷ نظر
۱۱ آذر ۱۳۹۵ - ۲۳:۱۰

خستگی و بی خوابی دیشب یهو تموم شد درست

لحظه ای ک تو ترمینال به اون شلوغی ، دیدم هر کدومشون یه کاغذ دست شون گرفتن که "مقدم" "مهندس" "رامین" گرامی"

خاطره
۱۱ نظر
۲۱ آبان ۱۳۹۵ - ۱۴:۴۶

وضعیت کاملا بغرنج

با A هماهنگ میشم ک B رو غافلگیر کنیم . یه گروهی هم هست ب اسم C ک به همراه A میخان B رو یه روز دیگه غافلگیر کنن . با B داشتیم واسه تولد A ک چن هفته بعده برنامه ریزی می کردیم ک A و من ، B رو غافلگیر کردیم . بعد ک A رفت به B میگم "خیلی سخت بود وقتی داشتم با تو کارای تولد A رو انجام میدادیم در حالی که با خود A هماهنگ شده بودم تا تورو غافلگیر کنم . دیگه داشتم قاطی میکردم به کی باید چی بگم" میخنده و میگه "واقعا خسته نباشی" و من تو دلم گفتم" کجای کاری هنوز C هم میخان غافلگیرت کنن

امروز هم ک B ، C رو غافلگیر کردن ب B میگم "اون روز ک داشتیم در مورد غافلگیر شدنت حرف میزدیم داشتم میترکیدم ک بگم هنوز یکیش هم تو راهه . حس جاسوس چن جانبه رو داشتم . ولی قول میدم ک دیگه قرار نیست سورپرایزت کنن . حداقل من در جریان نیستم " این سری فقط خندید . چیزی نگفت . همین الان D ازمن و C خواست ک هرکس واسه B یه نامه بنویسه ک غافل گیرش کنیم ...

خاطره
گنگ
۱۰ نظر
۱۷ آبان ۱۳۹۵ - ۰۰:۰۱

تشابه اسمی

چن سال پبش محرم بود . زنگ زدم خونه دوستم . اسم دوستم احسان بود . مامانش گوشی رو ورداشت . 

پرسیدم  "احسان هست؟" 

گفت "نه تموم شده" 

گفتم "منظورم پسرتونه"


+ چقدر موقعی ک دوستم ، سالار ، داشت این خاطره رو تعریف میکرد خندیدم من .

خاطره
۹ نظر
۱۲ آبان ۱۳۹۵ - ۲۱:۲۵

چقدر کودکی مون کم حجم بوده

طی یه حرکت خود جوش commandos 1 , 2 , 3 و Tarzan رو لپ تاپ نصب کردم . عجب کیفی داد . رمز همه کماندو ها هم یادم بود . بعد از گذشتن 15 سال . چقدر اون وقتا بازی هارو سخت درست میکردن . اقا من با این سنم بازم ب سختی تمومشون کردم :| تموم نمیشدن :| ینی فلسفه و تفکرات اون زمان خیلی فرق داشته . بازی ها رو طوری درست میکردن ک تموم نشه . عمدا :| خلاصه خیلی حال داد . دوستامم ک میدیدن شوتم میکردن اونور ک بکش کنار جون من یه کمم من بازی کنم :) 
ولی نکته احساسی ماجرا اونجا بود ک دیدم بازی کماندوز 1 ، 70 مگ بود . ینی بغضم گرفته بودااا . 70 مگ . ینی تمام کودکی من به اندازه ای بود ک الان میشه با تلگرام ، بلوتوث ، زاپیا و ... بهم دیگه فرستاد ... 
خاطره
۱۲ نظر
۳۰ مهر ۱۳۹۵ - ۱۱:۵۴

و من جمع را یادم هست

برگشتم ب تلگرام . تو این مدت بودن دوستانی ک برای ارتباط باهام بیشتر از 100 تا ایمیل واسم فرستادن ... 

 آدمی به فرد می‌ میرد. تنها به جمع است که زنده است و معنا دارد 
خاطره
۹ نظر
۱۲ مهر ۱۳۹۵ - ۲۳:۴۰

از ته دل خندید

بهش میگم یه شعر گفتم ، مدیونی اگه فک کنی کپیه :


اونجا برای از من نوشتن هوا کم است 

دنیا برای از من سرودن تو را کم است 

خاطره
۴ نظر
۲۴ اسفند ۱۳۹۴ - ۱۳:۰۴

چلنج پله برقی با علی

از پله برقی تا حالا برعکس استفاده کردین ؟؟ :))

ینی پله میاد پایین و شما از پایین برین بالا :)))))


خیلی حال میده . فقط مواظب باشین :))

( حالت برعکسش خطرناکه . اینک پله میره بالا و شما میاین پایین . انجام ندین . خطرناکه :| )

خاطره
۳ نظر
۱۰ شهریور ۱۳۹۴ - ۱۷:۴۵

اتاق بهمن

از صبح با امیرحسین رفتیم دنبال امضا گرفتن از جاهای مختلف واسه تسویه حساب 

نصفشو انجام دیدیم . نزدیکای ظهر بود ک رفتیم خوابگاه پیش بهمن . علی بخاطر پروژه بهمن دیروز رفته بود خوابگاه ، شب هم اونجا خوابیده بوده . ما ک رسیدیم تقریبا کارش تموم شده بود . تو اتاق بودیم ک تو تلگرام واسه من ی پیام اومد . امیرحسین داشت ی جیز جالبی تعریف میکرد نتونستم گوش بدم چی میگه . پیام این بود :

خاله چن شب پیش برام ی ماجرا تعریف کرد...

خاطره
۴ نظر
۰۵ مرداد ۱۳۹۴ - ۱۶:۴۶
بایگانی
مهر ۱۳۹۸ (۱۹)
دی ۱۳۹۷ (۱۹)
تیر ۱۳۹۷ (۱۳)
آذر ۱۳۹۶ (۱۲)
مهر ۱۳۹۶ (۱۸)
تیر ۱۳۹۶ (۱۹)
دی ۱۳۹۵ (۱۲)
آذر ۱۳۹۵ (۱۶)
مهر ۱۳۹۵ (۲۴)
تیر ۱۳۹۵ (۲۵)
دی ۱۳۹۴ (۳۹)
آذر ۱۳۹۴ (۲۴)
مهر ۱۳۹۴ (۳۰)
تیر ۱۳۹۴ (۵۴)
دی ۱۳۹۲ (۱۳)
آذر ۱۳۹۲ (۱۶)